من زنی را می شناسم که خودش را نمی شناسد!

من زنی را می شناسم که در خانه اش را با لبخند به رویت باز می کند که در جواب "میخوام برم سوییت"  تو اخم می کند.

من زنی را می شناسم که صورتی را به لبهاش می کشد تا لبخند های شیرینش را خوش رنگ  تر کند.

من زنی را می شناسم که سبز را سربلند می کند وقتی برای رنگ لباس انتخابش می کند!

من زنی را می شناسم که درد را پا به پای تو راه می برد و دم نمی زند.

من زنی را می شناسم که گرچه زاده ی دریاست اما به اندازه ی تو که سالها دور از دریا بوده ای عاشقانه نگاهش می کند.

من زنی را می شناسم که می شود به اندازه ی برگ تک تک درختان شمال دوستش داشت!!!

کاش خوابها هم دکمه یsave داشت

مدتهاست دستم به نوشتن آنچه باید نمی رود

دیشب توی خواب دیدم که نشسته ام اینجا و همه ی آنها که توی دلم هست و به زبانم نمی آید را می نویسم

طولانی نوشتم

همه چیز را نوشتم 

حتی دکمه ی انتشار را هم زدم

صبح که چشم باز کردم اینجا را نگاه کردم

هیچ چیز نبود!

خودم را کجای خودم کشته ام...

سکانس1.

درب ماشین را محکم بست، روی دوشش بودم و راه می رفت. نفس نفس میزد و یکریز حرف..."می دونی رفیق؟ باید بریم یه جای خوب، مثلا شمال! هرجاش  که تو بگی..." لبخند میشوم، قد تمام خوبی هاش"رفیق وقتشه که از هم جدا شیم فک کنم" میگذاردم زمین و برُبر نگاهم میکند "زر زیادی نزن و فقط گوش کن" و دوباره روی دوش میگیردم.

سکانس2.

دارد مرا می برد، توی اینه به وضوح میبینم که مرا به دوش گرفته و لنگ لنگان نعشم را به این ور و ان ور می برد.

از توی اینه برایش دست تکان می دهم.

من هنوز عاشقم

میدانم شاید خوب نباشد دلیل عشقت تغییر کند اما بلاخره که من هنوز عاشقش هستم! گیریم دلیلم را عوض کرده ام؛ تازه در بعضی موارد اینکه دلیل عاشق بودنت تغییر کند اصلا چیز بدی نیست، این موضوع می تواند نشانه ی شناخت کامل و جامع تو از آن شخص یا چیز باشد!

اما الان من در مورد این موضوع خاص با اتفاق جدیدی روبه رو شده ام، چیزی که دلیل عاشقی ام را تغییر داده، چیزی نزدیک به مضمون عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست!

من عاشق شهرم هستم اما نه به دلایل قبل! نه چون اینجا زادگاهم است یا در آن رشد کرده ام، که تویش گم نمی شوم و تمام خیابان هایش را بلدم، که هر جایش باشم راهم را پیدا می کنم! که از این شهر خاطره ها دارم! که توی کوچه هایش با اشک قدم زده ام، نه چون توی خیابان هایش با شوق رانده ام و صدای ضبط ماشینم گوش فلک را کر کرده یا ازفرط عصبانیت همچون مغول به خیابان هایش تاخته ام، یا وقتی دلگیر بوده ام ماشینم را در پناه سایه ی درختانش پارک کرده ام، سیگارم را روشن کرده ام و به آهنگ های گریه آورم گوش کرده ام...

من عاشقش هستم نه چون از طراوت بهار پارک هایش زنده شدم و نه چون در رنگواره پاییزش زندگی کردم!

من عاشقش هستم نه بخاطر اینکه گرمای مردادش نفسم را بند آورده و مانتوهای هرچند نازکم را به تنم چسبانده و نه چون سرمای استخوان سوز دی و بهمنش را تب کرده ام ... 

تازه پس ازمدتها که حس می کردم تنها یک بهانه برای عشق دارم و هیچ چیز دیگری را توی دنیا دیگر دوست ندارم، فهمیده ام من عاشق شهرم هستم چون فقط و فقط این شهر می توانست مرا به تو پیوند دهد ...

قدرتم به از سر نوشتن سرنوشت تو نمیرسید که اگر خودم زاده ی شهر دیگری بودم تو را نیز درهمان شهر متولد می کردم، پس باید عاشق این شهر باشم چون همان شهری است که تو در آن متولد شده ای و تنها شهری است که می توانست شخصیت مجهول دختر دیووانه ای را به جرم همشهری بودن برایت مهم جلوه دهد، تا نگرانش شوی که چه می شود که یک همشهری اینقدر درب و داغان شده است؟ 

تازه حالا جور دیگری عاشق این شهرم!

این همان شهری است که تو در آن چشم گشودی، همان شهری است که کودکی و نوجوانی ات در آن گذشت، همان شهری است که تویش شیطنت کردی، که انجمن شعر رفتی، که دانشگاه رفتی، که تویش مادر و پدرت را به خاک سرد سپردی!

که حتی اگر برای دیدن من نه ولی دوباره به آن برمی گردی ...

بلاخره یک روز یک چیزی تو را به این شهر می کشاند و شاید آن روز نسیمی که نوازشت می کند عطر تن دختری را به جانت بریزد که عاشق این شهر است چون عاشق توست و باد برگهای رنگارنگی را جلوی چشمانت برقصاند که شاید همین بهار گذشته دخترک از شوق طراوت و شادابی لمسشان کرده است درست همان زمان که ازعشق تو سرمست بوده است ...

بلاخره تو به موطنت باز می گردی

و تا آنروز من عاشق این شهر می مانم!

تا رسیدن

اگر قرار بود ، آخر همه ی دویدن ها  رسیدن باشد ، 

چه کسی شاعر می شد ?

شاعر ها ، همان عاشق هایی هستند که یا دیر رسیدند ، یا هر گز نرسیدند ،

اما  به دویدنشان ادامه دادند ...