صبحانه با کمی بهانه

صبح ها منتظر است که با نان گرم بروم پیشش.وقتی میرسم سفره ش پهن است لیوان ها را آماده کرده ،کتری و قوری را هم کنار دستش گذاشته که وقتی رسیدم چای بریزد.عادت دارد خودش برایم شکر بریزد گاهی تا نان را برش بدهم یا کره از یخچال بیاورم چایم را هم میزند .وقت صبحانه خوردن برایش از روز قبل میگویم این که کجا رفتم چه خریدم با چه کسی تلفنی حرف زدم و خیلی چیز های دیگر.اگر نگویم خودش می پرسد و انتظار دارد همین طور که لقمه توی دهانم می چپانم به سوالاتش جواب بدهم.باید مفصل بگویم از جواب های یک کلمه ی متنفر است بعد از صبحانه با کیسه قرص هایش را می آورد.می گوید قرص ها را اشتباهی بهش نشان داده ام.یعنی آنی را که باید شب میخورد را گفته ام صبح بخور و آن که برای قبل از غذا تجویز شده را گفته ام شب بخور.توی پلاستیک قرص ها می چرخم دنبال خشابی که اتکت داشته باشد .نشانش میدهم میگویم ببین این همین قرصیه که تو دستته نیگا اینجا نوشته شب.چنان با دقت به نوشته نگاه میکند که به بی سواد بودنش شک می کنم.می گوید دوباره برایش بگویم که کدام قرص را چه وقت بخورد.می گویم صدبار تا حالا بهت گفتم باز یادت میره!!قرص ها را از دستم میکشد پرتشان میکند روی تخت .خیره میشود به دیوار قرص های پخش و پلا شده را جمع میکنم سعی میکنم لبخند بزنم به صدایم لطافت بدهم آرام و شمرده برایش توضیح میدهم نگاهم نمیکند .بلند میشود عصا زنان میرود توی آشپزخانه.دوست دارم بلند بلند بگویم چطور حرفای ده سال پیش من یادت نمیره سالگرد زری خانوم و روز زیر ماشین رفتن شوهر عمه یادت نمیره اما دو تا دونه قرص که هر روز صبح دارم بهت میگم یادت میره؟میخواهم بگویم اما نمیشود یعنی نمیگذارد.پای ظرفشویی ایستاده اسکاچ را با حرص به لیوان ها می سابد غر میزند .زودتر از من شروع میکند میگوید:واسه دوستات وقت داری واسه من نداری.حوصله منو هیچ وقت نداشتی حالا اگه اون دوست خل و چلت زنگ بزنه هرهر کرکر راه میندازی ده بار واسش میگی چطوری حلوا بپزه اما به من که میرسی..بعد بغض میکند همه چیزها را می اندازد گردن بابا.که زود مرد که بی صاحب شده که هیچ کس محلش نمیدهد حتی دخترش.بعد پدرش را از قبر می آورد بیرون از او می پرسد چرا شوهرش داده ،چرا دختر شده ،اصلا چرا باعث پیدایشش شده.. 

سعی میکنم آرامش کنم .میگویم خب منم مشکلات خودمو دارم بهم حق بده همیشه تو یه حال نباشم.تازه حرفی نزدم که 

عصبانی تر میشود زل میزند به چشمانم عصایش را میگیرد طرفم میگوید راس میگی کاری نکردی که بیا بگیرش منو بزن!

کیفم را بر میدارم آرام خداحافظی میکنم آنقدر آرام که لرزش صدایم را نشنود

کفش که می پوشم صدایم میزند..دوست دارم بر نگردم .همین طور بروم تا چند روز هم پیشش نیایم می پرسد :فردا میایی؟توی صدایش ترس است .ترسی که  انگار چنگال های تیزی دارد چنگ می اندازد به  یک گوشه از قلبم.میگویم :با دو تا نون داغ!می خندد..می خندم..

نظرات 4 + ارسال نظر
هما جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 00:12

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم؟
حال همه خوب است،من اما نگرانم...
ممنون که خوب مینویسی،گل گل گل،استیکراشو نمایش نمیده لبخند لبخند لبخند

پوپیانا چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 17:18

چه صبحانه ای
قرص های منو ندیدی ???

خاتون دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 22:58 http://dordasttt.blog.ir/

سلام. مبارک باشه چه خونه ی خوشگلی ساختین. عزیزم عالی بود ، مثل بقیه ی نوشته هایی که ازت خوندم.
اینم چش روشنی خونتون

سلام خاتون عزیزم.خیلی ممنونم به به کادو

سارا دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 21:43

عالی
محشر مینویسی خانم

سلاام.به پای شما نمیرسیم که عزیز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.