!به یک اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندیم!

- به اتفاق های خوبی که ممکنه برات توو  آینده بیفته فکر کن...

+ آینده؟ آینده اگه قرار باشه بهتر از امروز باشه نهایتش می خواد مثل دیروز یا دو روز پیش یا اصلاً دو سال پیش بشه! مشکل اینجاست همه ی اینها هم روزای گندی بودن!


* برشی از نمایشنامه"قراری به وقت خاموشی" / علی رضائیان

* این وبلاگ "نوشته های زنده یک مُرده" ترکید، از این به بعد اینجا (روشنا) می نویسم!!

اگه صبر هم جایزه‌ی جهانی داشت مطمئنا مال من می‌بود. کی می‌تونه انقد زیاد جلوی وسوسه‌ی گرفتن دستات مقاومت کنه؟

برگرد تنهاتر نکن تنهای خود را

دلتنگتر از من و نفس هایم، برای صدا و هوای تو کسی نیست!
شرافتم را گرو میگذارم، بی سرو سامان تر از خانه ی تو روح مشوش من است!
بیا مرا جمع و جور کن که نبودنت همچون بمب هسته ای مرا از هم پاشانیده!
بی سرزمین تر از باد آوای بی صدای من است که به گوش تو نمیرسد!
و بی پناه تر از قاصدک روح سرگردان من است که آزمند روزی ست که در گوشش آرزوهایت را بخوانی تا صاعقه وار اعجاز کند و برآوردشان!
بیا خدای من
برگرد به معبدت
همچون نگهبان پیر دیری دور
باور کن تنها بنده ات منم
برگرد به معبد آغوشم

هم‌خونه‌ش در رو باز کرد. منو که دید در رو بست. سعی کردم لبخند بزنم که دیرتر از اونی که فکر می‌کردم پوست‌م کش اومد. یه قدم رفتم جلوتر. صدای بحث کردن‌شون میومد.
- مگه نگفتم دیگه نیاد این‌جا؟ تو نمی‌دونی نامزدم ناراحت میشه؟
- نامزد نامزد. اون ده سال پیش بود دوس‌پسرا دخترا رو می‌گرفتن.
همسایه‌شون در رو باز کرد. با اخم نگاه‌م کرد که ینی شما؟ شاخه گل‌م رو نشون‌ش دادم. دمپایی جلوی در رو جفت کرد و رفت تو.

در باز شد. مهسا با موهای جمع شده بالای سرش. گوشاش سرخ شده بودن. یه نگاه کرد به راهرو. روی نوک پنجه بلند شد و گونه‌م رو بوسید. گفت میشه پایین منتظرم وایسی؟ سر تکون دادم و روی پاشنه چرخیدم که برم. داشت در رو می‌بست که یادم افتاد گل رو ندادم به‌ش. صداش زدم و گل رو گرفتم سمت‌ش. دندونای سفید بیشتری از بین لب‌هاش معلوم شد. گرفت‌ش نزدیک بینی‌ش و عمیق نفس کشید. می‌دونستم بوی خوبی نمیده ولی ذوق کرد و گفت چه خوبه. برم حاضر شم بیام. در رو بست. 

رفتم سمت راه‌پله. لامپ‌ها خراب بودن. چراغ گوشی رو روشن کردم و آروم پایین رفتم. دم در گوشی‌م خاموش شد. به ماشین‌ی که جلوی در تو خیابون پارک کرده بود تکیه دادم. یه نخ سیگار از پاکت توی جیب پیرهن‌م در آوردم. فندک که روشن شد یادم افتاد مهسا از بوی سیگار بدش میاد. گاز فندک داشت تموم می‌شد. به این فکر کردم که حاضر شدن‌ش حداقل نیم ساعت طول می‌کشید. روشن‌ش کردم. داشتم حساب می‌کردم اگه تا دکه‌ی سر خیابون برم و برگردم حدود پونزده دقیقه از نیم ساعت‌م می‌گذره. راه افتادم و طوری که پام از لبه‌ی سنگ‌فرش‌ها بیرون نزنه قدم برداشتم.

تابلو های دوست نداشتنی

زهرا دوستم بود . دختر همسایه ی خانه ی بی بی ، هفت سال از من بزرگتر بود . دوستم داشت ،من هم دوستش داشتم . همسایه بودیم ، هم جنس ، هم سلیقه و هر دو تنها . 

بماند که سال ها بعد شد عروس خانواده اما زهرا برای من هنوز هم همان زهرای آن روزها بود . 

آن روز های کشدار ، سرگرمی های ما خیلی محدود بود . 

اصلا آن روزها همه چیزمان و بیشتر از آن همه چیز ، ما بودیم که محدود بودیم به حدودی که نمی فهمیدیمشان . 

تنها در خیال هایمان و آرزو هایمان و امید به روزهای خوبی که شنیده بودیم در راه است ، بال می زدیم .  

ما دخترکان خوبی بودیم . شاید اگر روزگارمان روزگار بهتری بود خوب تر هم می ماندیم . 

هر کداممان یکی دو نوار کاست داشتیم که میلیون ها بار با هم گوش کرده بودیم . کارت پستال هایی که به در و دیوار اتاقمان چسبانده بودیم و لباس هایی که به هم قرض می دادیم و چهل تکه هایی که زیر درخت های باغچه پهن میکردیم و بساط خاله بازی رویش میچیدیم . 


آن روزها کمتر بازی میکردیم . میگفت کار دارم  . 

بابا انتقالی گرفته بود و ما به زودی می رفتیم ۱۵۰۰ کیلومتر آن طرف تر از شهرمان . 

یک روز آمد و بسته ای به دستم داد و گفت "خدا کنه خوشت بیاد".

یک تابلوی قاب شده ی ۵۰ در ۵۰ .

تصویر دخترک زیبایی که چهره و دستانش نقاشی  و لباس ها و تزییناتش ماهرانه پولک دوزی شده بود .

دختر از دست هایش به صلیبی بسته شده و تیر بزرگی به قلبش فرو رفته بود . 

اشک از چشم و خون از قلبش جاری بود و این همه ی فهم طراح بود  از مفهومی که اسمش را گذاشته بود عشق  .!


 تابلو را دوست نداشتم . چشمهای دخترک سرد و بی روح بود و تصویری که از عشق روی پارچه نقش بسته بود وحشتناک . 

هیچ وقت آن را به دیوار اتاقم نزدم . حتی هیچ وقت دیگر نگاهش نکردم و حتی نمیدانم بعد ها مامان با آن تابلو چه کرد . 


برایش خیلی زحمت کشیده بود . بدون اجازه ی مادرش پارچه را داده بود به نقاش و دور از چشم همه ، وقتهایی که تنها بود سوزن دوزیش کرده بود . روزی هم که برای قاب گرفتنش رفته  و کمی دیر به خانه برگشته بود ، حسابی از خجالتش در آمده بودند . 

همه ی این ها را میدانستم اما طاقت نگاه کردن به چشمای دخترک توی تابلو را نداشتم . 

آرزو میکردم کاش زشت بود ، به جای داشتن آن دو تا چشم آهویی ، کور بود و به جای تیر عشق تیر مرگ به قلبش نشسته بود . 

سوزن دوزی های پر زرق و برق نمیتوانست جای برق نداشته ی چشمهایش را پر کند ، نگاهش یک چیزی کم داشت . 

چیزی که بعد ها فهمیدم اسمش آزادی ست  ...