تابلو های دوست نداشتنی

زهرا دوستم بود . دختر همسایه ی خانه ی بی بی ، هفت سال از من بزرگتر بود . دوستم داشت ،من هم دوستش داشتم . همسایه بودیم ، هم جنس ، هم سلیقه و هر دو تنها . 

بماند که سال ها بعد شد عروس خانواده اما زهرا برای من هنوز هم همان زهرای آن روزها بود . 

آن روز های کشدار ، سرگرمی های ما خیلی محدود بود . 

اصلا آن روزها همه چیزمان و بیشتر از آن همه چیز ، ما بودیم که محدود بودیم به حدودی که نمی فهمیدیمشان . 

تنها در خیال هایمان و آرزو هایمان و امید به روزهای خوبی که شنیده بودیم در راه است ، بال می زدیم .  

ما دخترکان خوبی بودیم . شاید اگر روزگارمان روزگار بهتری بود خوب تر هم می ماندیم . 

هر کداممان یکی دو نوار کاست داشتیم که میلیون ها بار با هم گوش کرده بودیم . کارت پستال هایی که به در و دیوار اتاقمان چسبانده بودیم و لباس هایی که به هم قرض می دادیم و چهل تکه هایی که زیر درخت های باغچه پهن میکردیم و بساط خاله بازی رویش میچیدیم . 


آن روزها کمتر بازی میکردیم . میگفت کار دارم  . 

بابا انتقالی گرفته بود و ما به زودی می رفتیم ۱۵۰۰ کیلومتر آن طرف تر از شهرمان . 

یک روز آمد و بسته ای به دستم داد و گفت "خدا کنه خوشت بیاد".

یک تابلوی قاب شده ی ۵۰ در ۵۰ .

تصویر دخترک زیبایی که چهره و دستانش نقاشی  و لباس ها و تزییناتش ماهرانه پولک دوزی شده بود .

دختر از دست هایش به صلیبی بسته شده و تیر بزرگی به قلبش فرو رفته بود . 

اشک از چشم و خون از قلبش جاری بود و این همه ی فهم طراح بود  از مفهومی که اسمش را گذاشته بود عشق  .!


 تابلو را دوست نداشتم . چشمهای دخترک سرد و بی روح بود و تصویری که از عشق روی پارچه نقش بسته بود وحشتناک . 

هیچ وقت آن را به دیوار اتاقم نزدم . حتی هیچ وقت دیگر نگاهش نکردم و حتی نمیدانم بعد ها مامان با آن تابلو چه کرد . 


برایش خیلی زحمت کشیده بود . بدون اجازه ی مادرش پارچه را داده بود به نقاش و دور از چشم همه ، وقتهایی که تنها بود سوزن دوزیش کرده بود . روزی هم که برای قاب گرفتنش رفته  و کمی دیر به خانه برگشته بود ، حسابی از خجالتش در آمده بودند . 

همه ی این ها را میدانستم اما طاقت نگاه کردن به چشمای دخترک توی تابلو را نداشتم . 

آرزو میکردم کاش زشت بود ، به جای داشتن آن دو تا چشم آهویی ، کور بود و به جای تیر عشق تیر مرگ به قلبش نشسته بود . 

سوزن دوزی های پر زرق و برق نمیتوانست جای برق نداشته ی چشمهایش را پر کند ، نگاهش یک چیزی کم داشت . 

چیزی که بعد ها فهمیدم اسمش آزادی ست  ... 

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه.ر دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 12:44

منم یکی از این تابلوها دارم.خودم دوخته بودم زمانی که دختر خونه بودم.بعدش بابام نگه ش داشت زده بود به اتاقش وقت سیگار کشیدن خیره ش میشد با لبخند.وقتی که مرد به مادرم گفتم بندازش دور
گفت بابات دوسش داشت گفتم واسه همین میگم بندازش دور..اما اینکارو نکرد .الان مامانم وقت چایی خوردن خیره ش میشه میگه یادته وقتی می دوختیش بابات چقد نگران چشات بود؟حالا این تابلو شده آینه دق..زجر ..بغض

فقط خدا میدونه بابا به چی لبخند میزده .....

davood پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 10:06 http://dsh2009.blogfa.com

چه خوبه که مجال بیشتری برای نوشتن پیدا کردی .
بنویس .
می خوانم .

ممنون که میخوانی
به لطف یک دوست من هم گاهی شیدایی میکنم

داوود پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 10:03 http://http:dsh2009.blogfa.com

من هم چنین تصویری از عشق را سال ها پیش دیده ام . قلب تیر خورده و خونین این روزها نماد خوبی برای عشق نیست .

هیچوقت نماد خوبی نبوده هیچوقت

کرگدن آبی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 01:06 http://bluekargadan.blog.ir

«آن روزهای کشدار، سرگرمی‌های ما خیلی محدود بود» ولی زندگی‌هامان واقعی بود. واقعی.

زندگی ها واقعی تر بود هر چند محدود تر
الان هم به نوعی محدودیم
به حدودی دیگر

ممنون از حضورت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.