من هنوز عاشقم

میدانم شاید خوب نباشد دلیل عشقت تغییر کند اما بلاخره که من هنوز عاشقش هستم! گیریم دلیلم را عوض کرده ام؛ تازه در بعضی موارد اینکه دلیل عاشق بودنت تغییر کند اصلا چیز بدی نیست، این موضوع می تواند نشانه ی شناخت کامل و جامع تو از آن شخص یا چیز باشد!

اما الان من در مورد این موضوع خاص با اتفاق جدیدی روبه رو شده ام، چیزی که دلیل عاشقی ام را تغییر داده، چیزی نزدیک به مضمون عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست!

من عاشق شهرم هستم اما نه به دلایل قبل! نه چون اینجا زادگاهم است یا در آن رشد کرده ام، که تویش گم نمی شوم و تمام خیابان هایش را بلدم، که هر جایش باشم راهم را پیدا می کنم! که از این شهر خاطره ها دارم! که توی کوچه هایش با اشک قدم زده ام، نه چون توی خیابان هایش با شوق رانده ام و صدای ضبط ماشینم گوش فلک را کر کرده یا ازفرط عصبانیت همچون مغول به خیابان هایش تاخته ام، یا وقتی دلگیر بوده ام ماشینم را در پناه سایه ی درختانش پارک کرده ام، سیگارم را روشن کرده ام و به آهنگ های گریه آورم گوش کرده ام...

من عاشقش هستم نه چون از طراوت بهار پارک هایش زنده شدم و نه چون در رنگواره پاییزش زندگی کردم!

من عاشقش هستم نه بخاطر اینکه گرمای مردادش نفسم را بند آورده و مانتوهای هرچند نازکم را به تنم چسبانده و نه چون سرمای استخوان سوز دی و بهمنش را تب کرده ام ... 

تازه پس ازمدتها که حس می کردم تنها یک بهانه برای عشق دارم و هیچ چیز دیگری را توی دنیا دیگر دوست ندارم، فهمیده ام من عاشق شهرم هستم چون فقط و فقط این شهر می توانست مرا به تو پیوند دهد ...

قدرتم به از سر نوشتن سرنوشت تو نمیرسید که اگر خودم زاده ی شهر دیگری بودم تو را نیز درهمان شهر متولد می کردم، پس باید عاشق این شهر باشم چون همان شهری است که تو در آن متولد شده ای و تنها شهری است که می توانست شخصیت مجهول دختر دیووانه ای را به جرم همشهری بودن برایت مهم جلوه دهد، تا نگرانش شوی که چه می شود که یک همشهری اینقدر درب و داغان شده است؟ 

تازه حالا جور دیگری عاشق این شهرم!

این همان شهری است که تو در آن چشم گشودی، همان شهری است که کودکی و نوجوانی ات در آن گذشت، همان شهری است که تویش شیطنت کردی، که انجمن شعر رفتی، که دانشگاه رفتی، که تویش مادر و پدرت را به خاک سرد سپردی!

که حتی اگر برای دیدن من نه ولی دوباره به آن برمی گردی ...

بلاخره یک روز یک چیزی تو را به این شهر می کشاند و شاید آن روز نسیمی که نوازشت می کند عطر تن دختری را به جانت بریزد که عاشق این شهر است چون عاشق توست و باد برگهای رنگارنگی را جلوی چشمانت برقصاند که شاید همین بهار گذشته دخترک از شوق طراوت و شادابی لمسشان کرده است درست همان زمان که ازعشق تو سرمست بوده است ...

بلاخره تو به موطنت باز می گردی

و تا آنروز من عاشق این شهر می مانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.