خودم را کجای خودم کشته ام...

سکانس1.

درب ماشین را محکم بست، روی دوشش بودم و راه می رفت. نفس نفس میزد و یکریز حرف..."می دونی رفیق؟ باید بریم یه جای خوب، مثلا شمال! هرجاش  که تو بگی..." لبخند میشوم، قد تمام خوبی هاش"رفیق وقتشه که از هم جدا شیم فک کنم" میگذاردم زمین و برُبر نگاهم میکند "زر زیادی نزن و فقط گوش کن" و دوباره روی دوش میگیردم.

سکانس2.

دارد مرا می برد، توی اینه به وضوح میبینم که مرا به دوش گرفته و لنگ لنگان نعشم را به این ور و ان ور می برد.

از توی اینه برایش دست تکان می دهم.

!به یک اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندیم!

- به اتفاق های خوبی که ممکنه برات توو  آینده بیفته فکر کن...

+ آینده؟ آینده اگه قرار باشه بهتر از امروز باشه نهایتش می خواد مثل دیروز یا دو روز پیش یا اصلاً دو سال پیش بشه! مشکل اینجاست همه ی اینها هم روزای گندی بودن!


* برشی از نمایشنامه"قراری به وقت خاموشی" / علی رضائیان

* این وبلاگ "نوشته های زنده یک مُرده" ترکید، از این به بعد اینجا (روشنا) می نویسم!!