تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم...

یک سر رسید پیدا کردم. بعد از یک اسباب کشی طاقت فرسا ،یافتنن همچین چیزی حکم اب حیات را دارد.از همان سررسیدهایی بود که بعضی صفحاتشان نشاندار تا خورده، یک ورق کاغذ از داخلش سرک میکشد.از همانهایی که خاک رویش نشسته! 

یک عکس قدیمی،چند ورق دست نوشته با خط خوش که از دوستان رسیده و لا به لای صفحات  جاخوشکرده ، صفحات نوشته شده از سالهای دور و یک دستور رژیم لاغری!  

عکس را باید اسکن کنم تا لبخندهایش را باهم شریک شویم حال هوای نوجوانی دهه شصتی ها را دارد.دست نوشته هایی بی نام اما همچنان با ارزش که اینجا ماندگار شده اند:  باید استاد و فرود امد /به استان دری که کوبه ندارد /که اگر... گمانم از شاملو باشد،این یکی را بیش از بقیه دوست داشتم. 

از تاریخ های نستالژیک نوشته های سررسید که بگذریم به دستور رژیم لاغری میرسیم:بالای برگه نوشته شده :

نام و نام خانوادگی :م.ه تاریخ:5/11/86     وزن شروع:60      وزن ایده آل 53    وعده صبحانه: 1 کف دست نان+.... 

این روزها یک رژیم چاقی باید برای خودم مهیا کنم  :

نام و نام خانوادگی: م.ه  تاریخ:مرداد 94    وزن شروع:50       وزن ایده آل 53   

زندگی یعنی همین؟؟؟دور خودمان میچرخیم ،آخر زمین گرد است دیگر!

ساده مثل دوست داشتن

کتری که به قل قل افتاد ، شعله را خاموش کرد . 

چرخی زد و دامن گل گلی اش دور پاهایش رقصید . 

شیشه های کوچک را از داخل کشو بیرون آورد . 

یک لیوان آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ... 

نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت تا با حرارت خودش دم بکشد .

لیوان را گذاشت روی میز و صندلی را کشید عقب و نشست . 

با انگشت اشاره دور تا دور نعلبکی را لمس می کرد .

انگشتش گرم و گرم و گرمتر می شد . 

چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین ....

با خودش فکر میکرد ، از همجواری آب و حرارت و طعم وعطر های دلپذیر ، انتظار چه معجزه ای میتواند داشته باشد ? 


از پشت میز بلند شد . 

یک لیوان بزرگ دیگر برداشت . 

باز هم آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ... 

صورتش را به لبه لیوان نزدیک کرد . 

از حرارت آب جوش لب هایش به گز گز افتاد . 

احتیاط کرد مبادا رد ماتیک صورتی اش لبه لیوان بنشیند . 

آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد . لبخند کوچکی زد و

 با سرعت نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت . 


چند دقیقه بعد از نوشیدن دمنوشش ، لیوان دوم را روی میز مطالعه گذاشت . 

_ من میرم بخوابم . شب بخیر 

_شب بخیر 



خانه تاریک و ساکت بود . 

عینکش را برداشت . ته ریش زبرش را مالید و دهن دره ای کرد . 

چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین و خسته ... 

نگاهش که به لیوان افتاد تازه یادش افتاد چه بی اراده جواب داده ؛ شب بخیر 

یک نفس همه را سر کشید . 

 چیزی توی وجودش جاری شد . 


زن روی تخت خواب آرام خوابیده بود .

مرد بی سر و صدا بالای سرش آمد . 

صورتش را به صورت او نزدیک کرد . 

لب هایش به گز گز افتاد . 

آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد . 

زن لبخند کوچکی زد و

مرد موهایش را بوسید . ..


مرد بودن درد دارد


نمی توانست بنشیند و تکیه اش را به دیوار بدهد،حتی نمی توانست راه برود،روی شکمش دراز کشیده بود و می خندید.مادرش باد کولر را روی کمرش تنظیم کرده بود و به زخم های پشتش روغن زیتون می مالید و اشک می ریخت.انگشتان مادرش که می رفت روی ضربه های شلاق ؛ابروهایش را بهم گره میزد و به سختی می خندید.

گفتم :اگه دلت میخواد گریه کن..منم وقتایی که درد دارم اشک میریزم.

گفت:نمی تونم.نمیشه که واسه هر چیزی گریه کنم ..مرد درد رو باید قورت بده !

به بریدگی کوچک روی انگشتم نگاه میکنم که دیشب چقدر به خاطرش گریه کردم و دلم میخواست با بغض به همه نشانش بدهم .انگشت مجروحم را لا به لای دیگر انگشتانم مخفی میکنم .سعی میکنم لبخند بزنم و از اینکه زن هستم خوشحال باشم اینکه میتوانم برای هر چیز کوچکی گریه کنم و دردم را به زور خنده قورت ندهم خیلی خوشحالی دارد..خیلی.

 

32 سالگی

روبروی آینه می ایستم. دستی بر صورتم میکشم. دیگر صورتی نیستم. رژ گونه را برمیدارم و روی گونه هایم میکشم. صورتی میشوم. لبهایم رنگشان را از دست داده اند. رژ صورتی رنگی رویشان میکشم. الان دیگر 32 ساله بنظر نمی آیم. بیشتر شبیه به 31 ساله ها شده ام. چشمهایم را گشاد میکنم. این آینه از آن آینه هاست که صورت را دراز نشان میدهد. یا شاید هم این لپها که آب شده صورتم را دراز کرده اند. لبخند میزنم.میخواهم لپهایم بپرد بالا. کمی صورتم دراز نباشد. موبایل زنگ میخورد. این استاد راهنما هم دست از سر من برنمی دارد. گوشی را برمیدارم جواب میدهم. صدایش را بالا برده و دارد غر میزند. پرت و پلا میگوید. تمام ناراحتی اش از آن امتحان جامع لعنتی است که من ریز نمرات را از کارمند آموزش بدون اجازه مدیرگروه گرفتم و دستش رو شد که به من ماکسیمم نداده در حالیکه مثل سگ دروغ گفته بود. ضربان قلبم تند میشود. چقدر دوست دارم به او حرفهای  رکیک بزنم. بدون اینکه خداحافظی کند قطع میکند. به آینه نگاه میکنم الان شبیه به 33 ساله ها شده ام. مداد سیاهرنگی برمیدارم و توی چشمهایم میکشم. کمی پررنگ تر میشوم.به مراسم برادرم فکر میکنم که عروس جدید ما 7 قلم آرایش کرده بود و این فامیل بدتر از عروس ما، کلی به من غر میزدند. انگار که تقصیر من بود. آنروز رفتم جلو و به او گفتم که انگار نمیداند میخواهد به کجا برود. همین جمله کافی بود تا یک دستمال بردارد و آرایشش را کمی کمرنگتر کند

منٍ در آینه اخم کرده است. خط وسط ابرویش تا بالای پیشانی رسیده. آن روز که دوستم میخواست بوتاکس کند خیلی تلاش کرد که مرا هم تشویق کند و من در جواب گفته بودم که هرگز چنین کاری نخواهم کرد. باید روی پیشنهادش فکر کنم. دستی بر روی ابروهایم میکشم. یاد ناظم دبیرستانمان می افتم. آن بالا ایستاده بود و به همه نگاه میکرد. ما همه صف گرفته بودیم و آفتاب ساعت 7 صبح مثل آفتاب ساعت 12 ظهر شده بود و بیوقفه میتابید. ناظم میکروفن را گرفت و گفت: شما...شما که صف سوم ایستادی.. ابروهات پیوندیه! بیا نرمش صبحگاهی رو اجرا کن. منظورش من بودم.حالا باید توی ابروها مداد بکشم تا جاهای خالی را پر کند. دستی روی بینی ام میکشم. نیمرخ به آینه نگاه میکنم.اینطور قشنگتر است. موهایم دیگر مثل 18 سالگی پریشان نمی شود. یک تکان به سرم میدهم و موهای سفید روی گوشم میزند بیرون. باز هم شبیه به 32 ساله ها شدم.

 

بازیگران ِ خاموش


عروسک ها ،این بازیگران خاموش کودکی! جانوران بی جانی که هرکدام سرنوشت عجیبی دارند. بغل کردن ها ، خاله بازی ها ، سناریو های کودکی را انگار در چشم بی جانشان فرو کرده اند  . عروسک ها کثیف می شوند ، پاره می شوند ، گم می شوند به همان سرعتی که کودکی ما در هزار توی زمان گم می شود.

 گاهی بی جان می افتند گوشه انباری و سال ها به یک نقطه خیره می شوند . و گاهی این گوشه اصابت شده از نگاه ترسناکشان چشم ِ تو است.  بازیگر نقش اول تمام فیلم های دهه اول زندگیت ، حالا زشت و کثیف و شاید پیر خیره خیره نگاهت می کندنگاه گرم و دلبرانه ی سال ها قبل  تبدیل می شود  به یک نگاه سرد توام با تنفر. عروسک ها پیدا می شوند ، تمیز می شوند ، دوخته می شوند اما هرگز مثل روز اول دلبری نمی کنند. آنها سال ها زیر رگبار فراموشی ما مرده اند. به جبران فراموشی ، اینبار  می نشانی اش روی تاقچه ، گلدان ِ خاک گرفته ، که سرنوشتی شبیه به او دارد را تنگش جای می دهی ، تا با هم تا آخر دنیا یک دل سیر حرف بزنند و از بی وفایی ِ آدم ها بگویند. هر وقت هم خسته شدند سرشان را بگذارند روی شانه ی هم و آرام بخوابند.