الهی لال از دنیا نرویم

دختر توی فیلم گفت-آدم تا بغضش نشکنه نمی تونه حرف بزنه
و من دلیل لال بودنم را پیدا کردم!
دختر توی فیلم دیگر نگفت برای شکسته شدن این بغض باید چه کرد..اما نقش مقابلش توی بغلش بغضش شکست و حرف زد
عمه خانوم آخر مراسم ها رو به خانوم ها می  کرد و می گفت -لال از دنیا نری صلوات!
و من فکر میکردم کسی که دارد از دنیا می رود چه فرقی می کند بتواند حرف بزند یا نتواند؟گفتم شاید کسی که دارد می میرد یعنی وقتی اجل را بالای سرش می بیند باید داد بزند تا کسی به دادش برسد تا این سفر آخرت را به تعویق بیندازد تا با داد و بیدادش اهل خانه را خبر کند که آمده اند ببرندش .فکر می کردم عمه خانوم راست می گوید چقدر لال از دنیا رفتن بد است و تند تند صلوات می فرستادم.
حالا دیگر عمه خانوم نیست..وقت مردنش بالا سرش بودم یعنی چندین روز بالا سرش نشستم تا می توانستم تنهایش نمی گذاشتم .اخر لال شده بود.می ترسیدم نباشم و اجل بیاید دنبالش بعد عمه خانوم که نمی توانست صدایم بزند.عمه روز های آخر فقط زیر گلویش را می مالید  و من  فقط زیر گلویش را می مالیدم..
از دیشب حرف دختر توی فیلم در مغزم وول می خورد بالا و پایین میشود.
من می گویم عمه خانوم می خواسته حرف بزند اما بغض راه گلویش را بسته بود..برای همین گلویش را می مالید .و بغض قطره قطره  آب میشد واز گوشه چشمش میریخت .دیشب فکر کردم چقدر بد است آدم  تمام عمرش لال باشد و لال بمیرد..نه اینکه زبان نداشته باشی.نه درد وقتی که زبان یا صدا نداشته باشی خیلی کمتر از وقتی است که زبان و صدا داشته باشی تازه کلی هم حرف برای گفتن داشته باشی اما لال  بشوی یا لالت کنند.تازه این که لالت کرده باشند خیلی بیشتر  درد دارد تا اینکه خودت لال شده باشی.یعنی یک دردی گوله شده باشد و روی تار های صوتی ات خواب رفته باشد آن وقت تو هی لب بزنی که چیزی بگویی..اما تا آن لعنتی نشکند نتوانی حرف بزنی..فریاد بکشی.
دیشب برای اینکه لال از دنیا نروم..لال از دنیا نروی خیلی فکر کردم. می دانی اصلا خوب نیست با یک بغض سنگین که پشتش خروار خروار حرف منتظر سرازیر شدن است برویم آن دنیا..فکر کن خدا بگوید چه خبر؟بعد ما هی گلویمان را بمالیم تا بغض نرم شود آب شود از چشممان شتک بزند..
پس برای اینکه لال از دنیا نروی..لال از دنیا نروم بیا کاری کنیم.

حکم شورای پزشکی

توی حیاط دانشکده راه می رفت و با خودش فکر میکرد، چرا از مردهایی که دوستش داشتند فرار میکرد؟

چرا هرکه اسیرش بود را پس میزد؟

چرا تا میدید رابطه ای، به عشق ختم میشود دوست داشت نباشد؟

چرا از هرچه سلام و علیک که بوی ابراز علاقه می داد می گریخت؟

چرا هر مرد عاشقی را که می دید حسرت می خورد؟

چرا فراموش میکرد بودند مردهایی که عاشقش بودند؟!

چرا فراموش میکرد مردهایی برای اون جان میدادند! رگ میزدند! بالای پل میرفتند! مست میکردند؟!

چرا فراموش میکرد او هم عاشق سینه چاک داشت؟

به اینجا که میرسید بغض میکرد

کار هر باره اش بود

چرا خودش عاشق شد؟ چرا جان داد؟ چرا قرص خورد؟ چرا ...

اینهمه قلب برای او طپیده بود! دست ردش را روی همه شان زد و در عوض، قلبش برای کسی میطپید که نمیدانست از عشق چه کسی ضربان می گیرد! حتی نمی دانست اصلا دیگر میطپید؟

چند وقت بود که دیگر حس عاشقانه نداشت؟

اصلا آن طپیدن ها عشق بود؟ یا طبق نظر دکتر، بیماری ای که با چند تا پرانول آرام میگرفت؟!

که اگر عشق بود نباید با مسکن آرام میشد

 

عشق لیلی ما را مجنون کرده بود! شاید هم سادیسم گرفته بود!

خوشش می آمد که عاشق کند

که بسوزاند

که آتش بکشد

به انتقام آنهمه عشقی که در اوج بهاری بودنش نثار کوه یخی کرد که برای ذوب کردنش، خودش هم سرد شد !

مدتها بود آتش فشان قلبش یخ بسته بود!

شاید هم برای گرم شدن بود که دیگران را به آتش میکشید! کسی چه می دانست؟


نمیشود همین طوری شورای پزشکی گذاشت و حکم جنون داد!


چقدر دلش یک تخت از آن بیمارستان های پنجره نرده دار، میخواست !

چند سال بود که دلش یک هفته مرخصی در هتل بیمارستان را میخواست !

چقدر هر وقت حالش ...

نه نباید دوباره توی این فضا غوطه ور میشد، نه!

به روانکاوش قول داده بود

فکرهایش را جمع کرد و به خودش مسلط شد.


اه! باز این همکلاسی مزخرف!

"خانم ... ببخشید براتون کتاب جدید التالیف بحث جلسه ی قبل رو آوردم، حوصله دارید بخونیدش؟"


حس کرد سردش شده، شاید باید این یکی را هم میسوزاند!

ساعت رهایی

فکر کن آدمی باشه که دوستش داری . دوست داشتن واقعی . 

لحظه هات از اسم و حضورش پر شده و انقدر خواستنی باشه که دلت بخواد توی یه صندوقچه ی آهنی قایمش کنی مبادا گم شه ! 

بعد 

کمی بعد 

وشاید خیلی بعد تر 

میفهمی که دلش به رفتنه

در بهترین شرایط ممکن که نه ناراحتی بوجود اومده باشه نه هیچ چیز دیگه .

 فقط فهمیده که باید بره تاحال بهتری داشته باشه .

اینجور وقتا میتونی بپیچی به دست و پاش ، مانع بشی، هزار و یک دلیل بیاری که نرفتنی بشه ، رژه برید روی اعصاب هم ، آخرش  از هم خسته بشین و هر کدوم از یه طرف راهتونو بکشید برید با قیافه ی حق به جانب که چرا یه ذره درکم نمیکنه

وته ته دلتون غصه رسوب کنه و هزار تا ای کاش  .....


یا میشه به همون اندازه که بودنش برات مهمه ، خوشحال بودنشم برات مهم باشه ، بغلش کنی ، چند بار دستتو بزنی روی شونه ش و بگی 

تو خوب باشی منم خوبم ...

یواشکی عطر تنش و به حافظه ت بسپری برای روزایی که قرار بود مبادا باشه .  

کمکش کنی جمع و جور بشه ، همه چیزو ببنده اضافه ها رو بریزه با ارزشها رو ببره .

خودت بدرقه ش کنی خودت پشت سرش آب بریزی خودت پشت سرش اشک بریزی

بذاری تمام کنه  

و خودت تمام شی 


رهات کرد که بره و تو هم رهاش کردی که راحت تر بره 

خوب رها کردن خودش یه تیکه ی مهم از دوست داشتنه . 


امپراطور روزهای سخت

من هیچوقت تصور لذتبخشی از موتور و موتور سواری نداشتم . در خیالاتم همیشه دستت را گرفته ام و فرسنگ ها راه رفته ام . نه خسته شدم و نه پاهایم ذق زد. بی وقفه هم حرف زدم . اما روز های عاشقانه ی من و تو خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنیم دستخوش سختی های حال گیر شد و چشم چموش روزگار را به دنبال خودش کشاند. حالا روزهاست که در خود فرو رفته ایم و نگاه آدمها به من و تو زیر نویس دارد ... که چه می کنید با اینهمه گرفتاری ؟! روزهاست که روزهای پرالتهاب را به امید بی دردسر شب شدن می گذرانیم و شب در هیایوی افکار بی سر و ته غرق می شویم .خدا را شکر که تو را مرد با احساسی آفرید. مردی که میان اینهمه فشار ، عشق را از یاد نمی برد. دوستت دارم از زبان و نگاهش نمی افتد. مردی که حضور غروغروی مرا ، نجات بخش روزهای سخت زندگی خطاب می کند.من اما در برابر تو که زلالی و پاکی عشقت آنقدر بی شائبه و دوست داشتنی است ، خیلی بد کرده ام . برای زن ، بی حوصلگی گناه بزرگی است. اینکه پیشنهاد قدم زدن زبر باران را رد کنم چون بدون یک قدم پیاده روی پاهایم ذق می زند . اینکه ذهنم خالی از حرفها باشد بدون  اینکه در طول روز حرفی زده باشم  گناه بزرگی است . می دانم ...
من هیچوقت تصور لذت بخشی از موتور و موتور سواری نداشتم اما حالا زودتر از تو پای موتورمان می ایستم . برای اینکه دنیا از روی موتور ، آنهم پشت سر تو تفاوت دارد.دنیا خیلی قشنگتر می شود وقتی دستم روی شانه ی تو باشد و یکی یکی ابرها و درختان از بالای سرمان رد شوند . انگار که مرا می بری به انتهای این روزها . به ابتدای جاهای خوب زندگی . به چشمه ی آبی  که دو طرفش نشسته باشیم و تو برایم شعرهای عاشقانه بخوانی و من مثل همیشه از شنیدن نجواهای عاشقانه ات مست شوم ...روی موتور و پشت سر تو که باشم بی توجه به تمام نشدن ها ، نرسیدن ها ، نمی توانی های آدمها فقط و فقط به شانه های تو ، به استقامتشان هر بار و هزار باره ایمان می آورم .

رفیق روزهای خوب! رفیق خوب روزها...

بیا باهم قدری پیاده راه برویم. قدمهایت را کوچک بردار ،بگذار کمی دیرتر به خانه برسیم جان من! قدم های کوچک من فرصتی است برای مرور خودمان و البته قدمهای بزرگ توست که ما را همیشه به مقصد میرساند.
یادت هست،سه شنبه بود ،دلیل دوستداشتنهایم را پرسیدی :خودت را...علیرضا و چند نفر دیگر. خیلی فکر کردم مثلا اینکه علیرضا را به خاطرشفا فیتش دوست دارم ،از پشت چشمهای شیشه ایش میتوان دلش را دید.
و فاطمه را به خاطر مشاوره هایش دوست دارم،زندگی کردن را خوب بلد است.
و تورا...
راستی این خرده استدلال ها دوست داشتن را حقیر نمیکند؟ بیا در کوچه بعدی کمی خدایی کنیم.دوست بداریم آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشیم،کاری که خدا با ما میکند