توی حیاط دانشکده راه می رفت و با خودش فکر میکرد، چرا از مردهایی که دوستش داشتند فرار میکرد؟
چرا هرکه اسیرش بود را پس میزد؟
چرا تا میدید رابطه ای، به عشق ختم میشود دوست داشت نباشد؟
چرا از هرچه سلام و علیک که بوی ابراز علاقه می داد می گریخت؟
چرا هر مرد عاشقی را که می دید حسرت می خورد؟
چرا فراموش میکرد بودند مردهایی که عاشقش بودند؟!
چرا فراموش میکرد مردهایی برای اون جان میدادند! رگ میزدند! بالای پل میرفتند! مست میکردند؟!
چرا فراموش میکرد او هم عاشق سینه چاک داشت؟
به اینجا که میرسید بغض میکرد
کار هر باره اش بود
چرا خودش عاشق شد؟ چرا جان داد؟ چرا قرص خورد؟ چرا ...
اینهمه قلب برای او طپیده بود! دست ردش را روی همه شان زد و در عوض، قلبش برای کسی میطپید که نمیدانست از عشق چه کسی ضربان می گیرد! حتی نمی دانست اصلا دیگر میطپید؟
چند وقت بود که دیگر حس عاشقانه نداشت؟
اصلا آن طپیدن ها عشق بود؟ یا طبق نظر دکتر، بیماری ای که با چند تا پرانول آرام میگرفت؟!
که اگر عشق بود نباید با مسکن آرام میشد
عشق لیلی ما را مجنون کرده بود! شاید هم سادیسم گرفته بود!
خوشش می آمد که عاشق کند
که بسوزاند
که آتش بکشد
به انتقام آنهمه عشقی که در اوج بهاری بودنش نثار کوه یخی کرد که برای ذوب کردنش، خودش هم سرد شد !
مدتها بود آتش فشان قلبش یخ بسته بود!
شاید هم برای گرم شدن بود که دیگران را به آتش میکشید! کسی چه می دانست؟
نمیشود همین طوری شورای پزشکی گذاشت و حکم جنون داد!
چقدر دلش یک تخت از آن بیمارستان های پنجره نرده دار، میخواست !
چند سال بود که دلش یک هفته مرخصی در هتل بیمارستان را میخواست !
چقدر هر وقت حالش ...
نه نباید دوباره توی این فضا غوطه ور میشد، نه!
به روانکاوش قول داده بودفکرهایش را جمع کرد و به خودش مسلط شد.
اه! باز این همکلاسی مزخرف!
"خانم ... ببخشید براتون کتاب جدید التالیف بحث جلسه ی قبل رو آوردم، حوصله دارید بخونیدش؟"
حس کرد سردش شده، شاید باید این یکی را هم میسوزاند!
فکر کن آدمی باشه که دوستش داری . دوست داشتن واقعی .
لحظه هات از اسم و حضورش پر شده و انقدر خواستنی باشه که دلت بخواد توی یه صندوقچه ی آهنی قایمش کنی مبادا گم شه !
بعد
کمی بعد
وشاید خیلی بعد تر
میفهمی که دلش به رفتنه
در بهترین شرایط ممکن که نه ناراحتی بوجود اومده باشه نه هیچ چیز دیگه .
فقط فهمیده که باید بره تاحال بهتری داشته باشه .
اینجور وقتا میتونی بپیچی به دست و پاش ، مانع بشی، هزار و یک دلیل بیاری که نرفتنی بشه ، رژه برید روی اعصاب هم ، آخرش از هم خسته بشین و هر کدوم از یه طرف راهتونو بکشید برید با قیافه ی حق به جانب که چرا یه ذره درکم نمیکنه
وته ته دلتون غصه رسوب کنه و هزار تا ای کاش .....
یا میشه به همون اندازه که بودنش برات مهمه ، خوشحال بودنشم برات مهم باشه ، بغلش کنی ، چند بار دستتو بزنی روی شونه ش و بگی
تو خوب باشی منم خوبم ...
یواشکی عطر تنش و به حافظه ت بسپری برای روزایی که قرار بود مبادا باشه .
کمکش کنی جمع و جور بشه ، همه چیزو ببنده اضافه ها رو بریزه با ارزشها رو ببره .
خودت بدرقه ش کنی خودت پشت سرش آب بریزی خودت پشت سرش اشک بریزی
بذاری تمام کنه
و خودت تمام شی
رهات کرد که بره و تو هم رهاش کردی که راحت تر بره
خوب رها کردن خودش یه تیکه ی مهم از دوست داشتنه .
بیا باهم قدری پیاده راه برویم. قدمهایت را کوچک بردار ،بگذار کمی دیرتر به خانه برسیم جان من! قدم های کوچک من فرصتی است برای مرور خودمان و البته قدمهای بزرگ توست که ما را همیشه به مقصد میرساند.
یادت هست،سه شنبه بود ،دلیل دوستداشتنهایم را پرسیدی :خودت را...علیرضا و چند نفر دیگر. خیلی فکر کردم مثلا اینکه علیرضا را به خاطرشفا فیتش دوست دارم ،از پشت چشمهای شیشه ایش میتوان دلش را دید.
و فاطمه را به خاطر مشاوره هایش دوست دارم،زندگی کردن را خوب بلد است.
و تورا...
راستی این خرده استدلال ها دوست داشتن را حقیر نمیکند؟ بیا در کوچه بعدی کمی خدایی کنیم.دوست بداریم آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشیم،کاری که خدا با ما میکند