-
من زنی را می شناسم که خودش را نمی شناسد!
چهارشنبه 8 مهر 1394 13:28
من زنی را می شناسم که در خانه اش را با لبخند به رویت باز می کند که در جواب "میخوام برم سوییت" تو اخم می کند. من زنی را می شناسم که صورتی را به لبهاش می کشد تا لبخند های شیرینش را خوش رنگ تر کند. من زنی را می شناسم که سبز را سربلند می کند وقتی برای رنگ لباس انتخابش می کند! من زنی را می شناسم که درد را پا به...
-
کاش خوابها هم دکمه یsave داشت
شنبه 21 شهریور 1394 08:39
مدتهاست دستم به نوشتن آنچه باید نمی رود دیشب توی خواب دیدم که نشسته ام اینجا و همه ی آنها که توی دلم هست و به زبانم نمی آید را می نویسم طولانی نوشتم همه چیز را نوشتم حتی دکمه ی انتشار را هم زدم صبح که چشم باز کردم اینجا را نگاه کردم هیچ چیز نبود!
-
خودم را کجای خودم کشته ام...
شنبه 14 شهریور 1394 14:50
سکانس1. درب ماشین را محکم بست، روی دوشش بودم و راه می رفت. نفس نفس میزد و یکریز حرف..."می دونی رفیق؟ باید بریم یه جای خوب، مثلا شمال! هرجاش که تو بگی..." لبخند میشوم، قد تمام خوبی هاش"رفیق وقتشه که از هم جدا شیم فک کنم" میگذاردم زمین و برُبر نگاهم میکند "زر زیادی نزن و فقط گوش کن" و...
-
من هنوز عاشقم
پنجشنبه 12 شهریور 1394 11:56
میدانم شاید خوب نباشد دلیل عشقت تغییر کند اما بلاخره که من هنوز عاشقش هستم! گیریم دلیلم را عوض کرده ام؛ تازه در بعضی موارد اینکه دلیل عاشق بودنت تغییر کند اصلا چیز بدی نیست، این موضوع می تواند نشانه ی شناخت کامل و جامع تو از آن شخص یا چیز باشد! اما الان من در مورد این موضوع خاص با اتفاق جدیدی روبه رو شده ام، چیزی که...
-
تا رسیدن
سهشنبه 3 شهریور 1394 20:32
اگر قرار بود ، آخر همه ی دویدن ها رسیدن باشد ، چه کسی شاعر می شد ? شاعر ها ، همان عاشق هایی هستند که یا دیر رسیدند ، یا هر گز نرسیدند ، اما به دویدنشان ادامه دادند ...
-
دندانپزشک سرخود!
دوشنبه 2 شهریور 1394 12:58
چندسال پیش یکبار به آرایشگرم گفتم چرا آرایشگاه را نمیبری توی ساختمانی که دندانپزشک هم داشته باشد؟ چشم هایی که به دلیل داشتن چندین قلم لوازم آرایشی در حالت عادی هم غیر عادی جلوه میکرد، به قاعده ی چشم یک قورباغه درشت شد و لبهای برجسته اش به تعجب باز شد و با صوت وا شروع کرد به تقریر عبارت "آرایشگاه و دندونپزشکی چه...
-
کرم گفت : وقت جدایی شده رفیق؟
دوشنبه 2 شهریور 1394 12:22
گفتم:ببین ،تا بوده همین بوده .تا حالا هیشکی تا آخره آخرش با اونی که دوسش داره یا بهش عادت کرده نمونده.همیشه یه مشکلاتی پیش میاد که باعث جدایی میشه..می فهمی که؟ کرم گفت :سعی میکنم بفهمم گفتم:بعضی ها تو اوج دوستی و علاقه باعث زجر کشیدن آدم میشن .بعد یه جایی میرسه طرف از زجر کشیدن خسته میشه فکر چاره می افته می فهمی که؟...
-
!به یک اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندیم!
شنبه 31 مرداد 1394 00:01
- به اتفاق های خوبی که ممکنه برات توو آینده بیفته فکر کن... + آینده؟ آینده اگه قرار باشه بهتر از امروز باشه نهایتش می خواد مثل دیروز یا دو روز پیش یا اصلاً دو سال پیش بشه! مشکل اینجاست همه ی اینها هم روزای گندی بودن! * برشی از نمایشنامه"قراری به وقت خاموشی" / علی رضائیان * این وبلاگ "نوشته های زنده یک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 مرداد 1394 00:01
اگه صبر هم جایزهی جهانی داشت مطمئنا مال من میبود. کی میتونه انقد زیاد جلوی وسوسهی گرفتن دستات مقاومت کنه؟
-
برگرد تنهاتر نکن تنهای خود را
پنجشنبه 29 مرداد 1394 12:56
دلتنگتر از من و نفس هایم ، برای صدا و هوای تو کسی نیست! شرافتم را گرو میگذارم ، بی سرو سامان تر از خانه ی تو روح مشوش من است! بیا مرا جمع و جور کن که نبودنت همچون بمب هسته ای مرا از هم پاشانیده! بی سرزمین تر از باد آوای بی صدای من است که به گوش تو نمیرسد! و بی پناه تر از قاصدک روح سرگردان من است که آزمند روزی ست که در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 مرداد 1394 19:32
همخونهش در رو باز کرد. منو که دید در رو بست. سعی کردم لبخند بزنم که دیرتر از اونی که فکر میکردم پوستم کش اومد. یه قدم رفتم جلوتر. صدای بحث کردنشون میومد. - مگه نگفتم دیگه نیاد اینجا؟ تو نمیدونی نامزدم ناراحت میشه؟ - نامزد نامزد. اون ده سال پیش بود دوسپسرا دخترا رو میگرفتن. همسایهشون در رو باز کرد. با اخم...
-
تابلو های دوست نداشتنی
سهشنبه 20 مرداد 1394 23:25
زهرا دوستم بود . دختر همسایه ی خانه ی بی بی ، هفت سال از من بزرگتر بود . دوستم داشت ،من هم دوستش داشتم . همسایه بودیم ، هم جنس ، هم سلیقه و هر دو تنها . بماند که سال ها بعد شد عروس خانواده اما زهرا برای من هنوز هم همان زهرای آن روزها بود . آن روز های کشدار ، سرگرمی های ما خیلی محدود بود . اصلا آن روزها همه چیزمان و...
-
دنیای بی پدر
دوشنبه 19 مرداد 1394 11:06
صبح ها وقت نانوایی رفتن دلهره دارم.نمی توانم رفتارشاطر را پیش بینی کنم و این یعنی استرس.زندگی خیلی سخت شده .آنقدر که آدم آرام یک ساعت پیش یک دفعه دست به قتل میزند.دیگر وای به حال کسی که خسته و کوفته و بی پول برود خانه و شب را با هزار فکر و خیال صبح کند.این جور آدمها قابل پیش بینی نیستند.خوب و بد بودن حالشان دست این...
-
اندر فضایل عشق
دوشنبه 19 مرداد 1394 01:45
آرایشگر از نظر من شخصیت تعریف شده ای دارد. باید کسی باشد که حتی الامکان از من کوچکتر بوده ، و یا حداقل کسی که با او رو دربایستی نکنم. اینطوری می توانم هر اُردی که خواستم بدهم . چندماهی می شود دخترکی را پیدا کردم . خیلی خوش اخلاق خیلی مهربان و خیلی هم فروتن. دخترک همیشه از دوست پسرش و ار دنیای مردانه می نالد. یعنی تا...
-
این دست ها ...
پنجشنبه 15 مرداد 1394 16:26
این انگشت ها را خدا برای چیز دیگری ساخت! من بد میکنم که دایم فشارشان میدهم روی این کیبورد خدا ساختشان تا روی تن تو فشرده شوند.
-
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم...
چهارشنبه 14 مرداد 1394 12:28
یک سر رسید پیدا کردم. بعد از یک اسباب کشی طاقت فرسا ،یافتنن همچین چیزی حکم اب حیات را دارد.از همان سررسیدهایی بود که بعضی صفحاتشان نشاندار تا خورده، یک ورق کاغذ از داخلش سرک میکشد.از همانهایی که خاک رویش نشسته! یک عکس قدیمی،چند ورق دست نوشته با خط خوش که از دوستان رسیده و لا به لای صفحات جاخوشکرده ، صفحات نوشته شده از...
-
ساده مثل دوست داشتن
سهشنبه 13 مرداد 1394 16:22
کتری که به قل قل افتاد ، شعله را خاموش کرد . چرخی زد و دامن گل گلی اش دور پاهایش رقصید . شیشه های کوچک را از داخل کشو بیرون آورد . یک لیوان آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ... نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت تا با حرارت خودش دم بکشد...
-
مرد بودن درد دارد
دوشنبه 12 مرداد 1394 21:34
نمی توانست بنشیند و تکیه اش را به دیوار بدهد،حتی نمی توانست راه برود،روی شکمش دراز کشیده بود و می خندید . مادرش باد کولر را روی کمرش تنظیم کرده بود و به زخم های پشتش روغن زیتون می مالید و اشک می ریخت.انگشتان مادرش که می رفت روی ضربه های شلاق ؛ابروهایش را بهم گره میزد و به سختی می خندید . گفتم :اگه دلت میخواد گریه...
-
32 سالگی
یکشنبه 11 مرداد 1394 15:49
روبروی آینه می ایستم. دستی بر صورتم میکشم. دیگر صورتی نیستم. رژ گونه را برمیدارم و روی گونه هایم میکشم. صورتی میشوم. لبهایم رنگشان را از دست داده اند. رژ صورتی رنگی رویشان میکشم. الان دیگر 32 ساله بنظر نمی آیم. بیشتر شبیه به 31 ساله ها شده ام. چشمهایم را گشاد میکنم. این آینه از آن آینه هاست که صورت را دراز نشان میدهد....
-
بازیگران ِ خاموش
شنبه 10 مرداد 1394 21:19
عروسک ها ،این بازیگران خاموش کودکی! جانوران بی جانی که هرکدام سرنوشت عجیبی دارند. بغل کردن ها ، خاله بازی ها ، سناریو های کودکی را انگار در چشم بی جانشان فرو کرده اند . عروسک ها کثیف می شوند ، پاره می شوند ، گم می شوند به همان سرعتی که کودکی ما در هزار توی زمان گم می شود. گاهی بی جان می افتند گوشه انباری و سال ها به...
-
الهی لال از دنیا نرویم
پنجشنبه 8 مرداد 1394 00:14
دختر توی فیلم گفت-آدم تا بغضش نشکنه نمی تونه حرف بزنه و من دلیل لال بودنم را پیدا کردم! دختر توی فیلم دیگر نگفت برای شکسته شدن این بغض باید چه کرد..اما نقش مقابلش توی بغلش بغضش شکست و حرف زد عمه خانوم آخر مراسم ها رو به خانوم ها می کرد و می گفت -لال از دنیا نری صلوات! و من فکر میکردم کسی که دارد از دنیا می رود چه فرقی...
-
حکم شورای پزشکی
دوشنبه 5 مرداد 1394 13:50
توی حیاط دانشکده راه می رفت و با خودش فکر میکرد ، چرا از مردهایی که دوستش داشتند فرار میکرد؟ چرا هرکه اسیرش بود را پس میزد؟ چرا تا میدید رابطه ای، به عشق ختم میشود دوست داشت نباشد ؟ چرا از هرچه سلام و علیک که بوی ابراز علاقه می داد می گریخت؟ چرا هر مرد عاشقی را که می دید حسرت می خورد؟ چرا فراموش میکرد بودند مردهایی که...
-
ساعت رهایی
چهارشنبه 31 تیر 1394 18:36
فکر کن آدمی باشه که دوستش داری . دوست داشتن واقعی . لحظه هات از اسم و حضورش پر شده و انقدر خواستنی باشه که دلت بخواد توی یه صندوقچه ی آهنی قایمش کنی مبادا گم شه ! بعد کمی بعد وشاید خیلی بعد تر میفهمی که دلش به رفتنه در بهترین شرایط ممکن که نه ناراحتی بوجود اومده باشه نه هیچ چیز دیگه . فقط فهمیده که باید بره تاحال...
-
امپراطور روزهای سخت
چهارشنبه 31 تیر 1394 12:17
من هیچوقت تصور لذتبخشی از موتور و موتور سواری نداشتم . در خیالاتم همیشه دستت را گرفته ام و فرسنگ ها راه رفته ام . نه خسته شدم و نه پاهایم ذق زد. بی وقفه هم حرف زدم . اما روز های عاشقانه ی من و تو خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنیم دستخوش سختی های حال گیر شد و چشم چموش روزگار را به دنبال خودش کشاند. حالا روزهاست که در...
-
رفیق روزهای خوب! رفیق خوب روزها...
سهشنبه 30 تیر 1394 20:16
بیا باهم قدری پیاده راه برویم. قدمهایت را کوچک بردار ،بگذار کمی دیرتر به خانه برسیم جان من! قدم های کوچک من فرصتی است برای مرور خودمان و البته قدمهای بزرگ توست که ما را همیشه به مقصد میرساند. یادت هست،سه شنبه بود ،دلیل دوستداشتنهایم را پرسیدی :خودت را...علیرضا و چند نفر دیگر. خیلی فکر کردم مثلا اینکه علیرضا را به...
-
حمد شفا با طعم خاکشیر
سهشنبه 30 تیر 1394 00:11
آن وقت ها که بچه بودم عصر هایی که خانه ی بی بی بودیم ، وسط بازی نفس نفس زنان می دویدم توی مطبخ ! بی بی بدون استثناء هر دفعه مشغول کاری بود . اصلا یادم نمی آید یک بار بی بی را بیکار دیده باشم . آنوقت ها که هنوز پاف نبودم ! یک شین کوچولوی گرد و قلمبه که فرق وسط باز می کرد و لپ هایش همیشه ی خدا سرخ بود . بی بی می پرسید ؛...
-
موج سواری
دوشنبه 29 تیر 1394 22:07
خودم را سپردم به موج سفر چیز غریبی بود تنهایی چیزی که دو سه سال قبل آرزویم بود حالا محقق شده و به پایان رسیده است. درست بالای ابرهام از دیدن دوستی برمیگردم که تا قبل سفر نه دیده بودمش نه میشناختمش اما هنوز به شهر خودم نرسیده دلتنگش شده ام میدانی فکر محشری است که آرزوهایت را بنویسی بنویسی تا وقتی جامه ی عمل پوشیدند...
-
صبحانه با کمی بهانه
دوشنبه 29 تیر 1394 20:46
صبح ها منتظر است که با نان گرم بروم پیشش.وقتی میرسم سفره ش پهن است لیوان ها را آماده کرده ،کتری و قوری را هم کنار دستش گذاشته که وقتی رسیدم چای بریزد.عادت دارد خودش برایم شکر بریزد گاهی تا نان را برش بدهم یا کره از یخچال بیاورم چایم را هم میزند .وقت صبحانه خوردن برایش از روز قبل میگویم این که کجا رفتم چه خریدم با چه...