اگر قرار بود ، آخر همه ی دویدن ها رسیدن باشد ،
چه کسی شاعر می شد ?
شاعر ها ، همان عاشق هایی هستند که یا دیر رسیدند ، یا هر گز نرسیدند ،
اما به دویدنشان ادامه دادند ...
زهرا دوستم بود . دختر همسایه ی خانه ی بی بی ، هفت سال از من بزرگتر بود . دوستم داشت ،من هم دوستش داشتم . همسایه بودیم ، هم جنس ، هم سلیقه و هر دو تنها .
بماند که سال ها بعد شد عروس خانواده اما زهرا برای من هنوز هم همان زهرای آن روزها بود .
آن روز های کشدار ، سرگرمی های ما خیلی محدود بود .
اصلا آن روزها همه چیزمان و بیشتر از آن همه چیز ، ما بودیم که محدود بودیم به حدودی که نمی فهمیدیمشان .
تنها در خیال هایمان و آرزو هایمان و امید به روزهای خوبی که شنیده بودیم در راه است ، بال می زدیم .
ما دخترکان خوبی بودیم . شاید اگر روزگارمان روزگار بهتری بود خوب تر هم می ماندیم .
هر کداممان یکی دو نوار کاست داشتیم که میلیون ها بار با هم گوش کرده بودیم . کارت پستال هایی که به در و دیوار اتاقمان چسبانده بودیم و لباس هایی که به هم قرض می دادیم و چهل تکه هایی که زیر درخت های باغچه پهن میکردیم و بساط خاله بازی رویش میچیدیم .
آن روزها کمتر بازی میکردیم . میگفت کار دارم .
بابا انتقالی گرفته بود و ما به زودی می رفتیم ۱۵۰۰ کیلومتر آن طرف تر از شهرمان .
یک روز آمد و بسته ای به دستم داد و گفت "خدا کنه خوشت بیاد".
یک تابلوی قاب شده ی ۵۰ در ۵۰ .
تصویر دخترک زیبایی که چهره و دستانش نقاشی و لباس ها و تزییناتش ماهرانه پولک دوزی شده بود .
دختر از دست هایش به صلیبی بسته شده و تیر بزرگی به قلبش فرو رفته بود .
اشک از چشم و خون از قلبش جاری بود و این همه ی فهم طراح بود از مفهومی که اسمش را گذاشته بود عشق .!
تابلو را دوست نداشتم . چشمهای دخترک سرد و بی روح بود و تصویری که از عشق روی پارچه نقش بسته بود وحشتناک .
هیچ وقت آن را به دیوار اتاقم نزدم . حتی هیچ وقت دیگر نگاهش نکردم و حتی نمیدانم بعد ها مامان با آن تابلو چه کرد .
برایش خیلی زحمت کشیده بود . بدون اجازه ی مادرش پارچه را داده بود به نقاش و دور از چشم همه ، وقتهایی که تنها بود سوزن دوزیش کرده بود . روزی هم که برای قاب گرفتنش رفته و کمی دیر به خانه برگشته بود ، حسابی از خجالتش در آمده بودند .
همه ی این ها را میدانستم اما طاقت نگاه کردن به چشمای دخترک توی تابلو را نداشتم .
آرزو میکردم کاش زشت بود ، به جای داشتن آن دو تا چشم آهویی ، کور بود و به جای تیر عشق تیر مرگ به قلبش نشسته بود .
سوزن دوزی های پر زرق و برق نمیتوانست جای برق نداشته ی چشمهایش را پر کند ، نگاهش یک چیزی کم داشت .
چیزی که بعد ها فهمیدم اسمش آزادی ست ...
کتری که به قل قل افتاد ، شعله را خاموش کرد .
چرخی زد و دامن گل گلی اش دور پاهایش رقصید .
شیشه های کوچک را از داخل کشو بیرون آورد .
یک لیوان آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ...
نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت تا با حرارت خودش دم بکشد .
لیوان را گذاشت روی میز و صندلی را کشید عقب و نشست .
با انگشت اشاره دور تا دور نعلبکی را لمس می کرد .
انگشتش گرم و گرم و گرمتر می شد .
چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین ....
با خودش فکر میکرد ، از همجواری آب و حرارت و طعم وعطر های دلپذیر ، انتظار چه معجزه ای میتواند داشته باشد ?
از پشت میز بلند شد .
یک لیوان بزرگ دیگر برداشت .
باز هم آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ...
صورتش را به لبه لیوان نزدیک کرد .
از حرارت آب جوش لب هایش به گز گز افتاد .
احتیاط کرد مبادا رد ماتیک صورتی اش لبه لیوان بنشیند .
آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد . لبخند کوچکی زد و
با سرعت نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت .
چند دقیقه بعد از نوشیدن دمنوشش ، لیوان دوم را روی میز مطالعه گذاشت .
_ من میرم بخوابم . شب بخیر
_شب بخیر
خانه تاریک و ساکت بود .
عینکش را برداشت . ته ریش زبرش را مالید و دهن دره ای کرد .
چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین و خسته ...
نگاهش که به لیوان افتاد تازه یادش افتاد چه بی اراده جواب داده ؛ شب بخیر
یک نفس همه را سر کشید .
چیزی توی وجودش جاری شد .
زن روی تخت خواب آرام خوابیده بود .
مرد بی سر و صدا بالای سرش آمد .
صورتش را به صورت او نزدیک کرد .
لب هایش به گز گز افتاد .
آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد .
زن لبخند کوچکی زد و
مرد موهایش را بوسید . ..
فکر کن آدمی باشه که دوستش داری . دوست داشتن واقعی .
لحظه هات از اسم و حضورش پر شده و انقدر خواستنی باشه که دلت بخواد توی یه صندوقچه ی آهنی قایمش کنی مبادا گم شه !
بعد
کمی بعد
وشاید خیلی بعد تر
میفهمی که دلش به رفتنه
در بهترین شرایط ممکن که نه ناراحتی بوجود اومده باشه نه هیچ چیز دیگه .
فقط فهمیده که باید بره تاحال بهتری داشته باشه .
اینجور وقتا میتونی بپیچی به دست و پاش ، مانع بشی، هزار و یک دلیل بیاری که نرفتنی بشه ، رژه برید روی اعصاب هم ، آخرش از هم خسته بشین و هر کدوم از یه طرف راهتونو بکشید برید با قیافه ی حق به جانب که چرا یه ذره درکم نمیکنه
وته ته دلتون غصه رسوب کنه و هزار تا ای کاش .....
یا میشه به همون اندازه که بودنش برات مهمه ، خوشحال بودنشم برات مهم باشه ، بغلش کنی ، چند بار دستتو بزنی روی شونه ش و بگی
تو خوب باشی منم خوبم ...
یواشکی عطر تنش و به حافظه ت بسپری برای روزایی که قرار بود مبادا باشه .
کمکش کنی جمع و جور بشه ، همه چیزو ببنده اضافه ها رو بریزه با ارزشها رو ببره .
خودت بدرقه ش کنی خودت پشت سرش آب بریزی خودت پشت سرش اشک بریزی
بذاری تمام کنه
و خودت تمام شی
رهات کرد که بره و تو هم رهاش کردی که راحت تر بره
خوب رها کردن خودش یه تیکه ی مهم از دوست داشتنه .
آن وقت ها که بچه بودم عصر هایی که خانه ی بی بی بودیم ، وسط بازی نفس نفس زنان می دویدم توی مطبخ !
بی بی بدون استثناء هر دفعه مشغول کاری بود . اصلا یادم نمی آید یک بار بی بی را بیکار دیده باشم .
آنوقت ها که هنوز پاف نبودم ! یک شین کوچولوی گرد و قلمبه که فرق وسط باز می کرد و لپ هایش همیشه ی خدا سرخ بود .
بی بی می پرسید ؛ چده ننه ?
میگفتم ؛ دلم درد میکنه مامان عسل ( بی بی ام را در کودکی اینطور صدا می کردم ) .
انگشتان بلند حنا بسته اش را روی موهایم می کشید و برایم یک لیوان خاکشیر درست میکرد ، خنک و شیرین ،
یک حمد شفا هم میخواند و فوت میکرد به سرو صورتم و میگفت ؛ خوب شدی ، بخور و برو پی بازیت .
بی بی خوب میدانست دل دردی در کار نیست ، دلم فقط می خواست او حواسش به من باشد ، من هم میدانستم که بی بی هیچوقت به رویم نمی آورد . میدانستم که او هم دوست دارد این بازی را .
این داستان هرعصر تابستان تکرار میشد و من هر بار با معجزه ی مهربانی بی بی ، خوب تر از قبل می شدم و می رفتم پی بازی ام .
بی بی الان خودش درد دارد ...
من دورم از او ، حتی نمیتوانم یک لیوان آب بدهم دستش .
اما
دلم میخواست پیش او بودم و میگفتم بی بی ، دلم درد میکند ، از آن دل دردها نه . آنها خوب بود . طعم شیرین خاکشیر هایت را میداد .
این دل الان درد دارد و هیچ چیز آرامش نمیکند .
این دل از بس تنگ شده ، تنها مانده ، غصه خورده ، آه کشیده ، بسته شده ، کنده شده ، بسته شده ..... درد دارد .
بیا ، بیا انگشت های حنا بسته ات را بگذار روی سینه ام ، حمد شفا بخوان برایم ، شاید این دل ، دل شود و من بروم پی بازی ام ....