فکر کن آدمی باشه که دوستش داری . دوست داشتن واقعی .
لحظه هات از اسم و حضورش پر شده و انقدر خواستنی باشه که دلت بخواد توی یه صندوقچه ی آهنی قایمش کنی مبادا گم شه !
بعد
کمی بعد
وشاید خیلی بعد تر
میفهمی که دلش به رفتنه
در بهترین شرایط ممکن که نه ناراحتی بوجود اومده باشه نه هیچ چیز دیگه .
فقط فهمیده که باید بره تاحال بهتری داشته باشه .
اینجور وقتا میتونی بپیچی به دست و پاش ، مانع بشی، هزار و یک دلیل بیاری که نرفتنی بشه ، رژه برید روی اعصاب هم ، آخرش از هم خسته بشین و هر کدوم از یه طرف راهتونو بکشید برید با قیافه ی حق به جانب که چرا یه ذره درکم نمیکنه
وته ته دلتون غصه رسوب کنه و هزار تا ای کاش .....
یا میشه به همون اندازه که بودنش برات مهمه ، خوشحال بودنشم برات مهم باشه ، بغلش کنی ، چند بار دستتو بزنی روی شونه ش و بگی
تو خوب باشی منم خوبم ...
یواشکی عطر تنش و به حافظه ت بسپری برای روزایی که قرار بود مبادا باشه .
کمکش کنی جمع و جور بشه ، همه چیزو ببنده اضافه ها رو بریزه با ارزشها رو ببره .
خودت بدرقه ش کنی خودت پشت سرش آب بریزی خودت پشت سرش اشک بریزی
بذاری تمام کنه
و خودت تمام شی
رهات کرد که بره و تو هم رهاش کردی که راحت تر بره
خوب رها کردن خودش یه تیکه ی مهم از دوست داشتنه .
بیا باهم قدری پیاده راه برویم. قدمهایت را کوچک بردار ،بگذار کمی دیرتر به خانه برسیم جان من! قدم های کوچک من فرصتی است برای مرور خودمان و البته قدمهای بزرگ توست که ما را همیشه به مقصد میرساند.
یادت هست،سه شنبه بود ،دلیل دوستداشتنهایم را پرسیدی :خودت را...علیرضا و چند نفر دیگر. خیلی فکر کردم مثلا اینکه علیرضا را به خاطرشفا فیتش دوست دارم ،از پشت چشمهای شیشه ایش میتوان دلش را دید.
و فاطمه را به خاطر مشاوره هایش دوست دارم،زندگی کردن را خوب بلد است.
و تورا...
راستی این خرده استدلال ها دوست داشتن را حقیر نمیکند؟ بیا در کوچه بعدی کمی خدایی کنیم.دوست بداریم آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشیم،کاری که خدا با ما میکند
آن وقت ها که بچه بودم عصر هایی که خانه ی بی بی بودیم ، وسط بازی نفس نفس زنان می دویدم توی مطبخ !
بی بی بدون استثناء هر دفعه مشغول کاری بود . اصلا یادم نمی آید یک بار بی بی را بیکار دیده باشم .
آنوقت ها که هنوز پاف نبودم ! یک شین کوچولوی گرد و قلمبه که فرق وسط باز می کرد و لپ هایش همیشه ی خدا سرخ بود .
بی بی می پرسید ؛ چده ننه ?
میگفتم ؛ دلم درد میکنه مامان عسل ( بی بی ام را در کودکی اینطور صدا می کردم ) .
انگشتان بلند حنا بسته اش را روی موهایم می کشید و برایم یک لیوان خاکشیر درست میکرد ، خنک و شیرین ،
یک حمد شفا هم میخواند و فوت میکرد به سرو صورتم و میگفت ؛ خوب شدی ، بخور و برو پی بازیت .
بی بی خوب میدانست دل دردی در کار نیست ، دلم فقط می خواست او حواسش به من باشد ، من هم میدانستم که بی بی هیچوقت به رویم نمی آورد . میدانستم که او هم دوست دارد این بازی را .
این داستان هرعصر تابستان تکرار میشد و من هر بار با معجزه ی مهربانی بی بی ، خوب تر از قبل می شدم و می رفتم پی بازی ام .
بی بی الان خودش درد دارد ...
من دورم از او ، حتی نمیتوانم یک لیوان آب بدهم دستش .
اما
دلم میخواست پیش او بودم و میگفتم بی بی ، دلم درد میکند ، از آن دل دردها نه . آنها خوب بود . طعم شیرین خاکشیر هایت را میداد .
این دل الان درد دارد و هیچ چیز آرامش نمیکند .
این دل از بس تنگ شده ، تنها مانده ، غصه خورده ، آه کشیده ، بسته شده ، کنده شده ، بسته شده ..... درد دارد .
بیا ، بیا انگشت های حنا بسته ات را بگذار روی سینه ام ، حمد شفا بخوان برایم ، شاید این دل ، دل شود و من بروم پی بازی ام ....
خودم را سپردم به موج
سفر چیز غریبی بود
تنهایی
چیزی که دو سه سال قبل آرزویم بود حالا محقق شده و به پایان رسیده است.
درست بالای ابرهام
از دیدن دوستی برمیگردم که تا قبل سفر نه دیده بودمش نه میشناختمش
اما هنوز به شهر خودم نرسیده دلتنگش شده ام
میدانی فکر محشری است که آرزوهایت را بنویسی
بنویسی تا وقتی جامه ی عمل پوشیدند لبخند بزنی
مومنم به قانون جذب
داشتم میگفتم خودم را سپردم به دست موج
کارهایی کردم که محال بود توی شهرخودم انجامشان دهم
اما دیدم سخت نیست!
مثلا نمیمیرم اگر کنار خیابان بایستم و ساندویچ بخورم!
پایان این سفر
با شروع دوباره وبلاگ نویسی مصادف شد
میخواهم لیلای دیگری باشم
می نویسم پس هستم