موج سواری

خودم را سپردم به موج

سفر چیز غریبی بود

تنهایی

چیزی که دو سه سال قبل آرزویم بود حالا محقق شده و به پایان رسیده است.

درست بالای ابرهام

از دیدن دوستی برمیگردم که تا قبل سفر نه دیده بودمش نه میشناختمش

اما هنوز به شهر خودم نرسیده دلتنگش شده ام

میدانی فکر محشری است که آرزوهایت را بنویسی

بنویسی تا وقتی جامه ی عمل پوشیدند لبخند بزنی

مومنم به قانون جذب

داشتم میگفتم خودم را سپردم به دست موج

کارهایی کردم که محال بود توی شهرخودم انجامشان دهم

اما دیدم سخت نیست!

مثلا نمیمیرم اگر کنار خیابان بایستم و ساندویچ بخورم!


پایان این سفر

با شروع دوباره وبلاگ نویسی مصادف شد

میخواهم لیلای دیگری باشم


می نویسم پس هستم

نظرات 3 + ارسال نظر
هما پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 23:39

عاشق کارایییم که یهو تصمیم های مونده تو دلمو انجام میدم،ساندویچه شمام بدجوری یادم انداخت،مرسی


وقتی یهو کاری می کنی خودت واقعیت هستی!
وقتی فکر می کنی و ...
نقاب میزنی!
من خدای کارهای احمقانه ی یهویی ام !

پوپیانا چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 17:25

لیلای خودت باش
بهترین لیلا میشوی

میدانی دوست جان نمی شود
آخر
لیلا را ساخته اند تا مال کسی باشد!

فاطمه.ر سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 23:59 http://1362hiiiis.blogfa.com

رفتی سفر؟:|
مگه قرار نبود بیایی شمال؟
کی رفتی؟؟؟
خوب حالا که از سفر هم اومدی و شارژ هستی.منتظر طنازی های قلمت هستم
زودی هم بیا شمال

رفتم شیراز
ببخش یهم سر از جنوب درآوردم
این روزها باید فقط به خودم بخندم دختر!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.