این دست ها ...

این انگشت ها را خدا برای چیز دیگری ساخت!

من بد میکنم که دایم فشارشان میدهم روی این کیبورد

خدا ساختشان تا روی تن تو فشرده شوند.

حکم شورای پزشکی

توی حیاط دانشکده راه می رفت و با خودش فکر میکرد، چرا از مردهایی که دوستش داشتند فرار میکرد؟

چرا هرکه اسیرش بود را پس میزد؟

چرا تا میدید رابطه ای، به عشق ختم میشود دوست داشت نباشد؟

چرا از هرچه سلام و علیک که بوی ابراز علاقه می داد می گریخت؟

چرا هر مرد عاشقی را که می دید حسرت می خورد؟

چرا فراموش میکرد بودند مردهایی که عاشقش بودند؟!

چرا فراموش میکرد مردهایی برای اون جان میدادند! رگ میزدند! بالای پل میرفتند! مست میکردند؟!

چرا فراموش میکرد او هم عاشق سینه چاک داشت؟

به اینجا که میرسید بغض میکرد

کار هر باره اش بود

چرا خودش عاشق شد؟ چرا جان داد؟ چرا قرص خورد؟ چرا ...

اینهمه قلب برای او طپیده بود! دست ردش را روی همه شان زد و در عوض، قلبش برای کسی میطپید که نمیدانست از عشق چه کسی ضربان می گیرد! حتی نمی دانست اصلا دیگر میطپید؟

چند وقت بود که دیگر حس عاشقانه نداشت؟

اصلا آن طپیدن ها عشق بود؟ یا طبق نظر دکتر، بیماری ای که با چند تا پرانول آرام میگرفت؟!

که اگر عشق بود نباید با مسکن آرام میشد

 

عشق لیلی ما را مجنون کرده بود! شاید هم سادیسم گرفته بود!

خوشش می آمد که عاشق کند

که بسوزاند

که آتش بکشد

به انتقام آنهمه عشقی که در اوج بهاری بودنش نثار کوه یخی کرد که برای ذوب کردنش، خودش هم سرد شد !

مدتها بود آتش فشان قلبش یخ بسته بود!

شاید هم برای گرم شدن بود که دیگران را به آتش میکشید! کسی چه می دانست؟


نمیشود همین طوری شورای پزشکی گذاشت و حکم جنون داد!


چقدر دلش یک تخت از آن بیمارستان های پنجره نرده دار، میخواست !

چند سال بود که دلش یک هفته مرخصی در هتل بیمارستان را میخواست !

چقدر هر وقت حالش ...

نه نباید دوباره توی این فضا غوطه ور میشد، نه!

به روانکاوش قول داده بود

فکرهایش را جمع کرد و به خودش مسلط شد.


اه! باز این همکلاسی مزخرف!

"خانم ... ببخشید براتون کتاب جدید التالیف بحث جلسه ی قبل رو آوردم، حوصله دارید بخونیدش؟"


حس کرد سردش شده، شاید باید این یکی را هم میسوزاند!

موج سواری

خودم را سپردم به موج

سفر چیز غریبی بود

تنهایی

چیزی که دو سه سال قبل آرزویم بود حالا محقق شده و به پایان رسیده است.

درست بالای ابرهام

از دیدن دوستی برمیگردم که تا قبل سفر نه دیده بودمش نه میشناختمش

اما هنوز به شهر خودم نرسیده دلتنگش شده ام

میدانی فکر محشری است که آرزوهایت را بنویسی

بنویسی تا وقتی جامه ی عمل پوشیدند لبخند بزنی

مومنم به قانون جذب

داشتم میگفتم خودم را سپردم به دست موج

کارهایی کردم که محال بود توی شهرخودم انجامشان دهم

اما دیدم سخت نیست!

مثلا نمیمیرم اگر کنار خیابان بایستم و ساندویچ بخورم!


پایان این سفر

با شروع دوباره وبلاگ نویسی مصادف شد

میخواهم لیلای دیگری باشم


می نویسم پس هستم