عروسک ها ،این بازیگران خاموش کودکی! جانوران بی جانی که هرکدام سرنوشت عجیبی
دارند. بغل کردن ها ، خاله بازی ها ، سناریو های کودکی را انگار در چشم بی جانشان
فرو کرده اند . عروسک ها کثیف می شوند ، پاره می شوند ، گم می شوند به همان
سرعتی که کودکی ما در هزار توی زمان گم می شود.
گاهی بی جان می افتند گوشه انباری و سال ها به یک نقطه خیره می شوند . و گاهی این گوشه اصابت شده از نگاه ترسناکشان چشم ِ تو است. بازیگر نقش اول تمام فیلم های دهه اول زندگیت ، حالا زشت و کثیف و شاید پیر خیره خیره نگاهت می کند . نگاه گرم و دلبرانه ی سال ها قبل تبدیل می شود به یک نگاه سرد توام با تنفر. عروسک ها پیدا می شوند ، تمیز می شوند ، دوخته می شوند اما هرگز مثل روز اول دلبری نمی کنند. آنها سال ها زیر رگبار فراموشی ما مرده اند. به جبران فراموشی ، اینبار می نشانی اش روی تاقچه ، گلدان ِ خاک گرفته ، که سرنوشتی شبیه به او دارد را تنگش جای می دهی ، تا با هم تا آخر دنیا یک دل سیر حرف بزنند و از بی وفایی ِ آدم ها بگویند. هر وقت هم خسته شدند سرشان را بگذارند روی شانه ی هم و آرام بخوابند.