اندر فضایل عشق

آرایشگر از نظر من شخصیت تعریف شده ای دارد. باید کسی باشد که حتی الامکان از من کوچکتر بوده ، و یا حداقل کسی که با او رو دربایستی نکنم. اینطوری می توانم هر اُردی که خواستم بدهم . چندماهی می شود دخترکی را پیدا کردم . خیلی خوش اخلاق خیلی مهربان و خیلی هم فروتن. دخترک همیشه از دوست پسرش و ار دنیای مردانه می نالد. یعنی تا می رسم و می گویم خب عزیزم ، چه خبر ؟!می گوید وااااای خانم استوار . امان از دست مردا، این مردای لعنتی  ... می گویم باز چی شده ؟! و او همانطور که نخ اصلاح را دور گردنش می پیچد ، از مصایب و مشکلات اخیرش با او می گوید. هر بار هم که می روم قرار است مذکور هفته اینده با خانواده اش بیایند خواستگاری ...
بعد که صحبتهایش تمام می شود آهی می کشد و می گوید : خب البته نباشه هم دق می کنم. 
از ظاهر صحبت هایش معلوم است معشوقش خیلی متعصب و خشک است. حتی با شماره روی کارت ویزیت هم مشکل دارد . و اگر زبانش لال مزاحمی پیدا شود مذکور غضبناک شده و می گوید چیکار کردی مزاحم پیدا کردی ؟! خیلی دلم می خواهد به او بگویم چگونه می خواهد با همچین آدمی همسفر شود آن هم به بلندای یک زندگی ... اما بعد که یک آهنگ مرتضی پاشایی می گذارد و به دور دست خیره می شود و زیر لب با او می خواند پشیمان می شوم. به پیرزن پرحرف درونم می گویم اصلا به تو چه ربطی دارد ؟! چرا که خاصیت عشق ، زیبا دیدن عیب ها و بزرگتر دیدن حُسن هاست . نگاهش می کنم و لبخند می زنم . بعدهم به کار پر ایرادش در آینه اخم می کنم . 

بازیگران ِ خاموش


عروسک ها ،این بازیگران خاموش کودکی! جانوران بی جانی که هرکدام سرنوشت عجیبی دارند. بغل کردن ها ، خاله بازی ها ، سناریو های کودکی را انگار در چشم بی جانشان فرو کرده اند  . عروسک ها کثیف می شوند ، پاره می شوند ، گم می شوند به همان سرعتی که کودکی ما در هزار توی زمان گم می شود.

 گاهی بی جان می افتند گوشه انباری و سال ها به یک نقطه خیره می شوند . و گاهی این گوشه اصابت شده از نگاه ترسناکشان چشم ِ تو است.  بازیگر نقش اول تمام فیلم های دهه اول زندگیت ، حالا زشت و کثیف و شاید پیر خیره خیره نگاهت می کندنگاه گرم و دلبرانه ی سال ها قبل  تبدیل می شود  به یک نگاه سرد توام با تنفر. عروسک ها پیدا می شوند ، تمیز می شوند ، دوخته می شوند اما هرگز مثل روز اول دلبری نمی کنند. آنها سال ها زیر رگبار فراموشی ما مرده اند. به جبران فراموشی ، اینبار  می نشانی اش روی تاقچه ، گلدان ِ خاک گرفته ، که سرنوشتی شبیه به او دارد را تنگش جای می دهی ، تا با هم تا آخر دنیا یک دل سیر حرف بزنند و از بی وفایی ِ آدم ها بگویند. هر وقت هم خسته شدند سرشان را بگذارند روی شانه ی هم و آرام بخوابند.

 

امپراطور روزهای سخت

من هیچوقت تصور لذتبخشی از موتور و موتور سواری نداشتم . در خیالاتم همیشه دستت را گرفته ام و فرسنگ ها راه رفته ام . نه خسته شدم و نه پاهایم ذق زد. بی وقفه هم حرف زدم . اما روز های عاشقانه ی من و تو خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنیم دستخوش سختی های حال گیر شد و چشم چموش روزگار را به دنبال خودش کشاند. حالا روزهاست که در خود فرو رفته ایم و نگاه آدمها به من و تو زیر نویس دارد ... که چه می کنید با اینهمه گرفتاری ؟! روزهاست که روزهای پرالتهاب را به امید بی دردسر شب شدن می گذرانیم و شب در هیایوی افکار بی سر و ته غرق می شویم .خدا را شکر که تو را مرد با احساسی آفرید. مردی که میان اینهمه فشار ، عشق را از یاد نمی برد. دوستت دارم از زبان و نگاهش نمی افتد. مردی که حضور غروغروی مرا ، نجات بخش روزهای سخت زندگی خطاب می کند.من اما در برابر تو که زلالی و پاکی عشقت آنقدر بی شائبه و دوست داشتنی است ، خیلی بد کرده ام . برای زن ، بی حوصلگی گناه بزرگی است. اینکه پیشنهاد قدم زدن زبر باران را رد کنم چون بدون یک قدم پیاده روی پاهایم ذق می زند . اینکه ذهنم خالی از حرفها باشد بدون  اینکه در طول روز حرفی زده باشم  گناه بزرگی است . می دانم ...
من هیچوقت تصور لذت بخشی از موتور و موتور سواری نداشتم اما حالا زودتر از تو پای موتورمان می ایستم . برای اینکه دنیا از روی موتور ، آنهم پشت سر تو تفاوت دارد.دنیا خیلی قشنگتر می شود وقتی دستم روی شانه ی تو باشد و یکی یکی ابرها و درختان از بالای سرمان رد شوند . انگار که مرا می بری به انتهای این روزها . به ابتدای جاهای خوب زندگی . به چشمه ی آبی  که دو طرفش نشسته باشیم و تو برایم شعرهای عاشقانه بخوانی و من مثل همیشه از شنیدن نجواهای عاشقانه ات مست شوم ...روی موتور و پشت سر تو که باشم بی توجه به تمام نشدن ها ، نرسیدن ها ، نمی توانی های آدمها فقط و فقط به شانه های تو ، به استقامتشان هر بار و هزار باره ایمان می آورم .