کرم گفت : وقت جدایی شده رفیق؟

گفتم:ببین ،تا بوده همین بوده .تا حالا هیشکی تا آخره آخرش با اونی که دوسش داره یا بهش عادت کرده نمونده.همیشه یه مشکلاتی پیش میاد که باعث جدایی میشه..می فهمی که؟

کرم گفت :سعی میکنم بفهمم

گفتم:بعضی ها  تو اوج دوستی و علاقه باعث زجر کشیدن آدم میشن .بعد یه جایی میرسه طرف از زجر کشیدن خسته میشه فکر چاره می افته می فهمی که؟

منشی گفت :نفر بعدی شمایید

کرم گفت:چرا اینقد یه دفعه یی؟ کمی مهلت میدادی لعنتی.بهت یاد ندادن به کسایی که دوستت دارن فرصت جبران بدی؟

منشی گفت:خانوم نوبت شماست

کرم گفت:راستی راستی وقت جدایی شده رفیق؟

گفتم:ببخشید میشه نوبتمو بزارید ماه دیگه؟اخه خیلی سخته یه دفعه بکنمش و بندازمش دور

منشی گفت :نفر بعدی

کرم گفت:قربون مرام و دندونای خرابت رفیق

دنیای بی پدر

صبح ها وقت نانوایی رفتن دلهره دارم.نمی توانم رفتارشاطر را پیش بینی کنم و این یعنی استرس.زندگی خیلی سخت شده .آنقدر که آدم آرام یک ساعت پیش یک دفعه دست به قتل میزند.دیگر وای به حال کسی که خسته و کوفته و بی پول برود خانه و شب را با هزار فکر و خیال صبح کند.این جور آدمها قابل پیش بینی نیستند.خوب و بد بودن حالشان دست این دنیای بی پدر است.

صلوات کشان پول را می گذارم روی پیشخوان میگویم سلام بی زحمت دو تا ب...

خشن می گوید-برشته مرشته نداریم هرچی از تنور در اومد همونه

چنگ می اندازد روی سنگ.پولها توی مشت بزرگش جمع می شود.می رود سمت تنور.پسر جوانی سر میرسد .گردنش را دراز میکند سمت شاطر-حاجی یک بزرگ میخوام

چوب پارو شکل را می اندازد روی خمیر هایی که به امید نان شدن صف نشسته اند-ای باااابااااا سر صبحی چه گیری کردیماااا یکی برشته میخواد یکی بزرگ میخواد .پسر با دهان باز نگاهم می کند.دوست دارم برایش توضیح بدم که وقتی با زنش دعوا می گیرد این طور است بهش بگویم روزهایی که زندگی یا همان زنش وفق مرادش بوده باید ببینی اش نیشش همش باز است تازه ازت می پرسد عزیزم چطور نانی دوست داری همان را از تنور در بیاورم برایت.

نان هایم را می گذارد روی سنگ .می گویم عه عباس اقا این که همش خمیره !نان ها را می کشد سمت خودش در کشو را باز میکند پول را میگیرد طرفم-برو یه جا دیگه که خمیر ندن .

دستم را دراز میکنم -اشکال نداره ایشالا فردا که با خانوم اشتی کردی جبران میکنی

چشم چپش جمع میشود در کشو را محکم می بندد و لا الله ...گویان میرود پای تنور

پسرک هنوز می خندد از کنارش رد که میشود آرام می گوید -منو باهاش تنها نزار می ترسم

بلند میخندم.. گردن میکشد توی نانوایی و میخندد .شاطر فحش را میکشد به این دنیای بی پدر


+میشود آدمهای بداخلاق را هم دوست داشت.اینها آدمهای خوبی هستند که سنگینی دنیا این بلا را سرشان آورده!

مرد بودن درد دارد


نمی توانست بنشیند و تکیه اش را به دیوار بدهد،حتی نمی توانست راه برود،روی شکمش دراز کشیده بود و می خندید.مادرش باد کولر را روی کمرش تنظیم کرده بود و به زخم های پشتش روغن زیتون می مالید و اشک می ریخت.انگشتان مادرش که می رفت روی ضربه های شلاق ؛ابروهایش را بهم گره میزد و به سختی می خندید.

گفتم :اگه دلت میخواد گریه کن..منم وقتایی که درد دارم اشک میریزم.

گفت:نمی تونم.نمیشه که واسه هر چیزی گریه کنم ..مرد درد رو باید قورت بده !

به بریدگی کوچک روی انگشتم نگاه میکنم که دیشب چقدر به خاطرش گریه کردم و دلم میخواست با بغض به همه نشانش بدهم .انگشت مجروحم را لا به لای دیگر انگشتانم مخفی میکنم .سعی میکنم لبخند بزنم و از اینکه زن هستم خوشحال باشم اینکه میتوانم برای هر چیز کوچکی گریه کنم و دردم را به زور خنده قورت ندهم خیلی خوشحالی دارد..خیلی.

 

الهی لال از دنیا نرویم

دختر توی فیلم گفت-آدم تا بغضش نشکنه نمی تونه حرف بزنه
و من دلیل لال بودنم را پیدا کردم!
دختر توی فیلم دیگر نگفت برای شکسته شدن این بغض باید چه کرد..اما نقش مقابلش توی بغلش بغضش شکست و حرف زد
عمه خانوم آخر مراسم ها رو به خانوم ها می  کرد و می گفت -لال از دنیا نری صلوات!
و من فکر میکردم کسی که دارد از دنیا می رود چه فرقی می کند بتواند حرف بزند یا نتواند؟گفتم شاید کسی که دارد می میرد یعنی وقتی اجل را بالای سرش می بیند باید داد بزند تا کسی به دادش برسد تا این سفر آخرت را به تعویق بیندازد تا با داد و بیدادش اهل خانه را خبر کند که آمده اند ببرندش .فکر می کردم عمه خانوم راست می گوید چقدر لال از دنیا رفتن بد است و تند تند صلوات می فرستادم.
حالا دیگر عمه خانوم نیست..وقت مردنش بالا سرش بودم یعنی چندین روز بالا سرش نشستم تا می توانستم تنهایش نمی گذاشتم .اخر لال شده بود.می ترسیدم نباشم و اجل بیاید دنبالش بعد عمه خانوم که نمی توانست صدایم بزند.عمه روز های آخر فقط زیر گلویش را می مالید  و من  فقط زیر گلویش را می مالیدم..
از دیشب حرف دختر توی فیلم در مغزم وول می خورد بالا و پایین میشود.
من می گویم عمه خانوم می خواسته حرف بزند اما بغض راه گلویش را بسته بود..برای همین گلویش را می مالید .و بغض قطره قطره  آب میشد واز گوشه چشمش میریخت .دیشب فکر کردم چقدر بد است آدم  تمام عمرش لال باشد و لال بمیرد..نه اینکه زبان نداشته باشی.نه درد وقتی که زبان یا صدا نداشته باشی خیلی کمتر از وقتی است که زبان و صدا داشته باشی تازه کلی هم حرف برای گفتن داشته باشی اما لال  بشوی یا لالت کنند.تازه این که لالت کرده باشند خیلی بیشتر  درد دارد تا اینکه خودت لال شده باشی.یعنی یک دردی گوله شده باشد و روی تار های صوتی ات خواب رفته باشد آن وقت تو هی لب بزنی که چیزی بگویی..اما تا آن لعنتی نشکند نتوانی حرف بزنی..فریاد بکشی.
دیشب برای اینکه لال از دنیا نروم..لال از دنیا نروی خیلی فکر کردم. می دانی اصلا خوب نیست با یک بغض سنگین که پشتش خروار خروار حرف منتظر سرازیر شدن است برویم آن دنیا..فکر کن خدا بگوید چه خبر؟بعد ما هی گلویمان را بمالیم تا بغض نرم شود آب شود از چشممان شتک بزند..
پس برای اینکه لال از دنیا نروی..لال از دنیا نروم بیا کاری کنیم.

صبحانه با کمی بهانه

صبح ها منتظر است که با نان گرم بروم پیشش.وقتی میرسم سفره ش پهن است لیوان ها را آماده کرده ،کتری و قوری را هم کنار دستش گذاشته که وقتی رسیدم چای بریزد.عادت دارد خودش برایم شکر بریزد گاهی تا نان را برش بدهم یا کره از یخچال بیاورم چایم را هم میزند .وقت صبحانه خوردن برایش از روز قبل میگویم این که کجا رفتم چه خریدم با چه کسی تلفنی حرف زدم و خیلی چیز های دیگر.اگر نگویم خودش می پرسد و انتظار دارد همین طور که لقمه توی دهانم می چپانم به سوالاتش جواب بدهم.باید مفصل بگویم از جواب های یک کلمه ی متنفر است بعد از صبحانه با کیسه قرص هایش را می آورد.می گوید قرص ها را اشتباهی بهش نشان داده ام.یعنی آنی را که باید شب میخورد را گفته ام صبح بخور و آن که برای قبل از غذا تجویز شده را گفته ام شب بخور.توی پلاستیک قرص ها می چرخم دنبال خشابی که اتکت داشته باشد .نشانش میدهم میگویم ببین این همین قرصیه که تو دستته نیگا اینجا نوشته شب.چنان با دقت به نوشته نگاه میکند که به بی سواد بودنش شک می کنم.می گوید دوباره برایش بگویم که کدام قرص را چه وقت بخورد.می گویم صدبار تا حالا بهت گفتم باز یادت میره!!قرص ها را از دستم میکشد پرتشان میکند روی تخت .خیره میشود به دیوار قرص های پخش و پلا شده را جمع میکنم سعی میکنم لبخند بزنم به صدایم لطافت بدهم آرام و شمرده برایش توضیح میدهم نگاهم نمیکند .بلند میشود عصا زنان میرود توی آشپزخانه.دوست دارم بلند بلند بگویم چطور حرفای ده سال پیش من یادت نمیره سالگرد زری خانوم و روز زیر ماشین رفتن شوهر عمه یادت نمیره اما دو تا دونه قرص که هر روز صبح دارم بهت میگم یادت میره؟میخواهم بگویم اما نمیشود یعنی نمیگذارد.پای ظرفشویی ایستاده اسکاچ را با حرص به لیوان ها می سابد غر میزند .زودتر از من شروع میکند میگوید:واسه دوستات وقت داری واسه من نداری.حوصله منو هیچ وقت نداشتی حالا اگه اون دوست خل و چلت زنگ بزنه هرهر کرکر راه میندازی ده بار واسش میگی چطوری حلوا بپزه اما به من که میرسی..بعد بغض میکند همه چیزها را می اندازد گردن بابا.که زود مرد که بی صاحب شده که هیچ کس محلش نمیدهد حتی دخترش.بعد پدرش را از قبر می آورد بیرون از او می پرسد چرا شوهرش داده ،چرا دختر شده ،اصلا چرا باعث پیدایشش شده.. 

سعی میکنم آرامش کنم .میگویم خب منم مشکلات خودمو دارم بهم حق بده همیشه تو یه حال نباشم.تازه حرفی نزدم که 

عصبانی تر میشود زل میزند به چشمانم عصایش را میگیرد طرفم میگوید راس میگی کاری نکردی که بیا بگیرش منو بزن!

کیفم را بر میدارم آرام خداحافظی میکنم آنقدر آرام که لرزش صدایم را نشنود

کفش که می پوشم صدایم میزند..دوست دارم بر نگردم .همین طور بروم تا چند روز هم پیشش نیایم می پرسد :فردا میایی؟توی صدایش ترس است .ترسی که  انگار چنگال های تیزی دارد چنگ می اندازد به  یک گوشه از قلبم.میگویم :با دو تا نون داغ!می خندد..می خندم..