دنیای بی پدر

صبح ها وقت نانوایی رفتن دلهره دارم.نمی توانم رفتارشاطر را پیش بینی کنم و این یعنی استرس.زندگی خیلی سخت شده .آنقدر که آدم آرام یک ساعت پیش یک دفعه دست به قتل میزند.دیگر وای به حال کسی که خسته و کوفته و بی پول برود خانه و شب را با هزار فکر و خیال صبح کند.این جور آدمها قابل پیش بینی نیستند.خوب و بد بودن حالشان دست این دنیای بی پدر است.

صلوات کشان پول را می گذارم روی پیشخوان میگویم سلام بی زحمت دو تا ب...

خشن می گوید-برشته مرشته نداریم هرچی از تنور در اومد همونه

چنگ می اندازد روی سنگ.پولها توی مشت بزرگش جمع می شود.می رود سمت تنور.پسر جوانی سر میرسد .گردنش را دراز میکند سمت شاطر-حاجی یک بزرگ میخوام

چوب پارو شکل را می اندازد روی خمیر هایی که به امید نان شدن صف نشسته اند-ای باااابااااا سر صبحی چه گیری کردیماااا یکی برشته میخواد یکی بزرگ میخواد .پسر با دهان باز نگاهم می کند.دوست دارم برایش توضیح بدم که وقتی با زنش دعوا می گیرد این طور است بهش بگویم روزهایی که زندگی یا همان زنش وفق مرادش بوده باید ببینی اش نیشش همش باز است تازه ازت می پرسد عزیزم چطور نانی دوست داری همان را از تنور در بیاورم برایت.

نان هایم را می گذارد روی سنگ .می گویم عه عباس اقا این که همش خمیره !نان ها را می کشد سمت خودش در کشو را باز میکند پول را میگیرد طرفم-برو یه جا دیگه که خمیر ندن .

دستم را دراز میکنم -اشکال نداره ایشالا فردا که با خانوم اشتی کردی جبران میکنی

چشم چپش جمع میشود در کشو را محکم می بندد و لا الله ...گویان میرود پای تنور

پسرک هنوز می خندد از کنارش رد که میشود آرام می گوید -منو باهاش تنها نزار می ترسم

بلند میخندم.. گردن میکشد توی نانوایی و میخندد .شاطر فحش را میکشد به این دنیای بی پدر


+میشود آدمهای بداخلاق را هم دوست داشت.اینها آدمهای خوبی هستند که سنگینی دنیا این بلا را سرشان آورده!

اندر فضایل عشق

آرایشگر از نظر من شخصیت تعریف شده ای دارد. باید کسی باشد که حتی الامکان از من کوچکتر بوده ، و یا حداقل کسی که با او رو دربایستی نکنم. اینطوری می توانم هر اُردی که خواستم بدهم . چندماهی می شود دخترکی را پیدا کردم . خیلی خوش اخلاق خیلی مهربان و خیلی هم فروتن. دخترک همیشه از دوست پسرش و ار دنیای مردانه می نالد. یعنی تا می رسم و می گویم خب عزیزم ، چه خبر ؟!می گوید وااااای خانم استوار . امان از دست مردا، این مردای لعنتی  ... می گویم باز چی شده ؟! و او همانطور که نخ اصلاح را دور گردنش می پیچد ، از مصایب و مشکلات اخیرش با او می گوید. هر بار هم که می روم قرار است مذکور هفته اینده با خانواده اش بیایند خواستگاری ...
بعد که صحبتهایش تمام می شود آهی می کشد و می گوید : خب البته نباشه هم دق می کنم. 
از ظاهر صحبت هایش معلوم است معشوقش خیلی متعصب و خشک است. حتی با شماره روی کارت ویزیت هم مشکل دارد . و اگر زبانش لال مزاحمی پیدا شود مذکور غضبناک شده و می گوید چیکار کردی مزاحم پیدا کردی ؟! خیلی دلم می خواهد به او بگویم چگونه می خواهد با همچین آدمی همسفر شود آن هم به بلندای یک زندگی ... اما بعد که یک آهنگ مرتضی پاشایی می گذارد و به دور دست خیره می شود و زیر لب با او می خواند پشیمان می شوم. به پیرزن پرحرف درونم می گویم اصلا به تو چه ربطی دارد ؟! چرا که خاصیت عشق ، زیبا دیدن عیب ها و بزرگتر دیدن حُسن هاست . نگاهش می کنم و لبخند می زنم . بعدهم به کار پر ایرادش در آینه اخم می کنم . 

این دست ها ...

این انگشت ها را خدا برای چیز دیگری ساخت!

من بد میکنم که دایم فشارشان میدهم روی این کیبورد

خدا ساختشان تا روی تن تو فشرده شوند.

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم...

یک سر رسید پیدا کردم. بعد از یک اسباب کشی طاقت فرسا ،یافتنن همچین چیزی حکم اب حیات را دارد.از همان سررسیدهایی بود که بعضی صفحاتشان نشاندار تا خورده، یک ورق کاغذ از داخلش سرک میکشد.از همانهایی که خاک رویش نشسته! 

یک عکس قدیمی،چند ورق دست نوشته با خط خوش که از دوستان رسیده و لا به لای صفحات  جاخوشکرده ، صفحات نوشته شده از سالهای دور و یک دستور رژیم لاغری!  

عکس را باید اسکن کنم تا لبخندهایش را باهم شریک شویم حال هوای نوجوانی دهه شصتی ها را دارد.دست نوشته هایی بی نام اما همچنان با ارزش که اینجا ماندگار شده اند:  باید استاد و فرود امد /به استان دری که کوبه ندارد /که اگر... گمانم از شاملو باشد،این یکی را بیش از بقیه دوست داشتم. 

از تاریخ های نستالژیک نوشته های سررسید که بگذریم به دستور رژیم لاغری میرسیم:بالای برگه نوشته شده :

نام و نام خانوادگی :م.ه تاریخ:5/11/86     وزن شروع:60      وزن ایده آل 53    وعده صبحانه: 1 کف دست نان+.... 

این روزها یک رژیم چاقی باید برای خودم مهیا کنم  :

نام و نام خانوادگی: م.ه  تاریخ:مرداد 94    وزن شروع:50       وزن ایده آل 53   

زندگی یعنی همین؟؟؟دور خودمان میچرخیم ،آخر زمین گرد است دیگر!

ساده مثل دوست داشتن

کتری که به قل قل افتاد ، شعله را خاموش کرد . 

چرخی زد و دامن گل گلی اش دور پاهایش رقصید . 

شیشه های کوچک را از داخل کشو بیرون آورد . 

یک لیوان آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ... 

نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت تا با حرارت خودش دم بکشد .

لیوان را گذاشت روی میز و صندلی را کشید عقب و نشست . 

با انگشت اشاره دور تا دور نعلبکی را لمس می کرد .

انگشتش گرم و گرم و گرمتر می شد . 

چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین ....

با خودش فکر میکرد ، از همجواری آب و حرارت و طعم وعطر های دلپذیر ، انتظار چه معجزه ای میتواند داشته باشد ? 


از پشت میز بلند شد . 

یک لیوان بزرگ دیگر برداشت . 

باز هم آب جوش ، یک عدد هل سبز ، چند گلبرگ گل سرخ، یک تکه چوب دارچین ، کمی گل گاوزبان و اسطوقدوس ، چند پر بهارنارنج و کمی عسل ... 

صورتش را به لبه لیوان نزدیک کرد . 

از حرارت آب جوش لب هایش به گز گز افتاد . 

احتیاط کرد مبادا رد ماتیک صورتی اش لبه لیوان بنشیند . 

آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد . لبخند کوچکی زد و

 با سرعت نعلبکی را وارونه روی لیوان گذاشت . 


چند دقیقه بعد از نوشیدن دمنوشش ، لیوان دوم را روی میز مطالعه گذاشت . 

_ من میرم بخوابم . شب بخیر 

_شب بخیر 



خانه تاریک و ساکت بود . 

عینکش را برداشت . ته ریش زبرش را مالید و دهن دره ای کرد . 

چشمهایش بی رمق بود . خواب آلود و غمگین و خسته ... 

نگاهش که به لیوان افتاد تازه یادش افتاد چه بی اراده جواب داده ؛ شب بخیر 

یک نفس همه را سر کشید . 

 چیزی توی وجودش جاری شد . 


زن روی تخت خواب آرام خوابیده بود .

مرد بی سر و صدا بالای سرش آمد . 

صورتش را به صورت او نزدیک کرد . 

لب هایش به گز گز افتاد . 

آهسته یک جمله ی کوتاه را زمزمه کرد . 

زن لبخند کوچکی زد و

مرد موهایش را بوسید . ..