نمی توانست بنشیند و تکیه اش را به دیوار بدهد،حتی نمی توانست راه
برود،روی شکمش دراز کشیده بود و می خندید.مادرش باد کولر را روی کمرش تنظیم کرده بود و به زخم های پشتش روغن
زیتون می مالید و اشک می ریخت.انگشتان مادرش که می رفت روی ضربه های شلاق
؛ابروهایش را بهم گره میزد و به سختی می خندید.
گفتم :اگه دلت میخواد گریه کن..منم وقتایی که درد دارم اشک میریزم.
گفت:نمی تونم.نمیشه که واسه هر چیزی گریه کنم ..مرد درد رو باید قورت بده !
به بریدگی کوچک روی انگشتم نگاه میکنم که دیشب چقدر به خاطرش گریه کردم و دلم میخواست با بغض به همه نشانش بدهم .انگشت مجروحم را لا به لای دیگر انگشتانم مخفی میکنم .سعی میکنم لبخند بزنم و از اینکه زن هستم خوشحال باشم اینکه میتوانم برای هر چیز کوچکی گریه کنم و دردم را به زور خنده قورت ندهم خیلی خوشحالی دارد..خیلی.
روبروی آینه می ایستم. دستی بر صورتم میکشم. دیگر صورتی نیستم. رژ گونه را برمیدارم و روی گونه هایم میکشم. صورتی میشوم. لبهایم رنگشان را از دست داده اند. رژ صورتی رنگی رویشان میکشم. الان دیگر 32 ساله بنظر نمی آیم. بیشتر شبیه به 31 ساله ها شده ام. چشمهایم را گشاد میکنم. این آینه از آن آینه هاست که صورت را دراز نشان میدهد. یا شاید هم این لپها که آب شده صورتم را دراز کرده اند. لبخند میزنم.میخواهم لپهایم بپرد بالا. کمی صورتم دراز نباشد. موبایل زنگ میخورد. این استاد راهنما هم دست از سر من برنمی دارد. گوشی را برمیدارم جواب میدهم. صدایش را بالا برده و دارد غر میزند. پرت و پلا میگوید. تمام ناراحتی اش از آن امتحان جامع لعنتی است که من ریز نمرات را از کارمند آموزش بدون اجازه مدیرگروه گرفتم و دستش رو شد که به من ماکسیمم نداده در حالیکه مثل سگ دروغ گفته بود. ضربان قلبم تند میشود. چقدر دوست دارم به او حرفهای رکیک بزنم. بدون اینکه خداحافظی کند قطع میکند. به آینه نگاه میکنم الان شبیه به 33 ساله ها شده ام. مداد سیاهرنگی برمیدارم و توی چشمهایم میکشم. کمی پررنگ تر میشوم.به مراسم برادرم فکر میکنم که عروس جدید ما 7 قلم آرایش کرده بود و این فامیل بدتر از عروس ما، کلی به من غر میزدند. انگار که تقصیر من بود. آنروز رفتم جلو و به او گفتم که انگار نمیداند میخواهد به کجا برود. همین جمله کافی بود تا یک دستمال بردارد و آرایشش را کمی کمرنگتر کند.
منٍ در آینه اخم کرده است. خط وسط ابرویش تا بالای پیشانی رسیده. آن روز که دوستم میخواست بوتاکس کند خیلی تلاش کرد که مرا هم تشویق کند و من در جواب گفته بودم که هرگز چنین کاری نخواهم کرد. باید روی پیشنهادش فکر کنم. دستی بر روی ابروهایم میکشم. یاد ناظم دبیرستانمان می افتم. آن بالا ایستاده بود و به همه نگاه میکرد. ما همه صف گرفته بودیم و آفتاب ساعت 7 صبح مثل آفتاب ساعت 12 ظهر شده بود و بیوقفه میتابید. ناظم میکروفن را گرفت و گفت: شما...شما که صف سوم ایستادی.. ابروهات پیوندیه! بیا نرمش صبحگاهی رو اجرا کن. منظورش من بودم.حالا باید توی ابروها مداد بکشم تا جاهای خالی را پر کند. دستی روی بینی ام میکشم. نیمرخ به آینه نگاه میکنم.اینطور قشنگتر است. موهایم دیگر مثل 18 سالگی پریشان نمی شود. یک تکان به سرم میدهم و موهای سفید روی گوشم میزند بیرون. باز هم شبیه به 32 ساله ها شدم.
عروسک ها ،این بازیگران خاموش کودکی! جانوران بی جانی که هرکدام سرنوشت عجیبی
دارند. بغل کردن ها ، خاله بازی ها ، سناریو های کودکی را انگار در چشم بی جانشان
فرو کرده اند . عروسک ها کثیف می شوند ، پاره می شوند ، گم می شوند به همان
سرعتی که کودکی ما در هزار توی زمان گم می شود.
گاهی بی جان می افتند گوشه انباری و سال ها به یک نقطه خیره می شوند . و گاهی این گوشه اصابت شده از نگاه ترسناکشان چشم ِ تو است. بازیگر نقش اول تمام فیلم های دهه اول زندگیت ، حالا زشت و کثیف و شاید پیر خیره خیره نگاهت می کند . نگاه گرم و دلبرانه ی سال ها قبل تبدیل می شود به یک نگاه سرد توام با تنفر. عروسک ها پیدا می شوند ، تمیز می شوند ، دوخته می شوند اما هرگز مثل روز اول دلبری نمی کنند. آنها سال ها زیر رگبار فراموشی ما مرده اند. به جبران فراموشی ، اینبار می نشانی اش روی تاقچه ، گلدان ِ خاک گرفته ، که سرنوشتی شبیه به او دارد را تنگش جای می دهی ، تا با هم تا آخر دنیا یک دل سیر حرف بزنند و از بی وفایی ِ آدم ها بگویند. هر وقت هم خسته شدند سرشان را بگذارند روی شانه ی هم و آرام بخوابند.
توی حیاط دانشکده راه می رفت و با خودش فکر میکرد، چرا از مردهایی که دوستش داشتند فرار میکرد؟
چرا هرکه اسیرش بود را پس میزد؟
چرا تا میدید رابطه ای، به عشق ختم میشود دوست داشت نباشد؟
چرا از هرچه سلام و علیک که بوی ابراز علاقه می داد می گریخت؟
چرا هر مرد عاشقی را که می دید حسرت می خورد؟
چرا فراموش میکرد بودند مردهایی که عاشقش بودند؟!
چرا فراموش میکرد مردهایی برای اون جان میدادند! رگ میزدند! بالای پل میرفتند! مست میکردند؟!
چرا فراموش میکرد او هم عاشق سینه چاک داشت؟
به اینجا که میرسید بغض میکرد
کار هر باره اش بود
چرا خودش عاشق شد؟ چرا جان داد؟ چرا قرص خورد؟ چرا ...
اینهمه قلب برای او طپیده بود! دست ردش را روی همه شان زد و در عوض، قلبش برای کسی میطپید که نمیدانست از عشق چه کسی ضربان می گیرد! حتی نمی دانست اصلا دیگر میطپید؟
چند وقت بود که دیگر حس عاشقانه نداشت؟
اصلا آن طپیدن ها عشق بود؟ یا طبق نظر دکتر، بیماری ای که با چند تا پرانول آرام میگرفت؟!
که اگر عشق بود نباید با مسکن آرام میشد
عشق لیلی ما را مجنون کرده بود! شاید هم سادیسم گرفته بود!
خوشش می آمد که عاشق کند
که بسوزاند
که آتش بکشد
به انتقام آنهمه عشقی که در اوج بهاری بودنش نثار کوه یخی کرد که برای ذوب کردنش، خودش هم سرد شد !
مدتها بود آتش فشان قلبش یخ بسته بود!
شاید هم برای گرم شدن بود که دیگران را به آتش میکشید! کسی چه می دانست؟
نمیشود همین طوری شورای پزشکی گذاشت و حکم جنون داد!
چقدر دلش یک تخت از آن بیمارستان های پنجره نرده دار، میخواست !
چند سال بود که دلش یک هفته مرخصی در هتل بیمارستان را میخواست !
چقدر هر وقت حالش ...
نه نباید دوباره توی این فضا غوطه ور میشد، نه!
به روانکاوش قول داده بودفکرهایش را جمع کرد و به خودش مسلط شد.
اه! باز این همکلاسی مزخرف!
"خانم ... ببخشید براتون کتاب جدید التالیف بحث جلسه ی قبل رو آوردم، حوصله دارید بخونیدش؟"
حس کرد سردش شده، شاید باید این یکی را هم میسوزاند!