حمد شفا با طعم خاکشیر

آن وقت ها که بچه بودم عصر هایی که خانه ی بی بی بودیم ، وسط بازی نفس نفس زنان می دویدم توی مطبخ ! 

بی بی بدون استثناء هر دفعه مشغول کاری بود . اصلا یادم نمی آید یک بار بی بی را بیکار دیده باشم . 

آنوقت ها که هنوز پاف نبودم ! یک شین کوچولوی گرد و قلمبه که فرق وسط باز می کرد و لپ هایش همیشه ی خدا سرخ بود . 

بی بی می پرسید ؛ چده ننه ? 

می‌گفتم ؛ دلم درد میکنه مامان عسل ( بی بی ام را در کودکی اینطور صدا می کردم ) .

انگشتان بلند حنا بسته اش را روی موهایم می کشید و برایم یک لیوان خاکشیر درست میکرد ، خنک و شیرین ،

یک حمد شفا هم میخواند و فوت میکرد به سرو صورتم و میگفت ؛ خوب شدی ، بخور و برو پی بازیت . 

بی بی خوب میدانست دل دردی در کار نیست ، دلم فقط می خواست او حواسش به من باشد ، من هم میدانستم که بی بی هیچوقت به رویم نمی آورد . میدانستم که او هم دوست دارد این بازی را .


این داستان هرعصر تابستان تکرار میشد و من هر بار با معجزه ی مهربانی بی بی ، خوب تر از قبل می شدم و می رفتم پی بازی ام . 


بی بی الان خودش درد دارد ... 

من دورم از او ، حتی نمیتوانم یک لیوان آب بدهم دستش . 

اما 

دلم میخواست پیش او بودم و می‌گفتم بی بی ، دلم درد میکند ، از آن دل دردها نه . آنها خوب بود . طعم شیرین خاکشیر هایت را میداد . 

این دل الان درد دارد و هیچ چیز آرامش نمیکند . 

این دل از بس تنگ شده ، تنها مانده ، غصه خورده ، آه کشیده ، بسته شده ، کنده شده ، بسته شده ..... درد دارد . 

بیا ، بیا انگشت های حنا بسته ات را بگذار روی سینه ام ، حمد شفا بخوان برایم ، شاید این دل ، دل شود و من بروم پی بازی ام ....


موج سواری

خودم را سپردم به موج

سفر چیز غریبی بود

تنهایی

چیزی که دو سه سال قبل آرزویم بود حالا محقق شده و به پایان رسیده است.

درست بالای ابرهام

از دیدن دوستی برمیگردم که تا قبل سفر نه دیده بودمش نه میشناختمش

اما هنوز به شهر خودم نرسیده دلتنگش شده ام

میدانی فکر محشری است که آرزوهایت را بنویسی

بنویسی تا وقتی جامه ی عمل پوشیدند لبخند بزنی

مومنم به قانون جذب

داشتم میگفتم خودم را سپردم به دست موج

کارهایی کردم که محال بود توی شهرخودم انجامشان دهم

اما دیدم سخت نیست!

مثلا نمیمیرم اگر کنار خیابان بایستم و ساندویچ بخورم!


پایان این سفر

با شروع دوباره وبلاگ نویسی مصادف شد

میخواهم لیلای دیگری باشم


می نویسم پس هستم

صبحانه با کمی بهانه

صبح ها منتظر است که با نان گرم بروم پیشش.وقتی میرسم سفره ش پهن است لیوان ها را آماده کرده ،کتری و قوری را هم کنار دستش گذاشته که وقتی رسیدم چای بریزد.عادت دارد خودش برایم شکر بریزد گاهی تا نان را برش بدهم یا کره از یخچال بیاورم چایم را هم میزند .وقت صبحانه خوردن برایش از روز قبل میگویم این که کجا رفتم چه خریدم با چه کسی تلفنی حرف زدم و خیلی چیز های دیگر.اگر نگویم خودش می پرسد و انتظار دارد همین طور که لقمه توی دهانم می چپانم به سوالاتش جواب بدهم.باید مفصل بگویم از جواب های یک کلمه ی متنفر است بعد از صبحانه با کیسه قرص هایش را می آورد.می گوید قرص ها را اشتباهی بهش نشان داده ام.یعنی آنی را که باید شب میخورد را گفته ام صبح بخور و آن که برای قبل از غذا تجویز شده را گفته ام شب بخور.توی پلاستیک قرص ها می چرخم دنبال خشابی که اتکت داشته باشد .نشانش میدهم میگویم ببین این همین قرصیه که تو دستته نیگا اینجا نوشته شب.چنان با دقت به نوشته نگاه میکند که به بی سواد بودنش شک می کنم.می گوید دوباره برایش بگویم که کدام قرص را چه وقت بخورد.می گویم صدبار تا حالا بهت گفتم باز یادت میره!!قرص ها را از دستم میکشد پرتشان میکند روی تخت .خیره میشود به دیوار قرص های پخش و پلا شده را جمع میکنم سعی میکنم لبخند بزنم به صدایم لطافت بدهم آرام و شمرده برایش توضیح میدهم نگاهم نمیکند .بلند میشود عصا زنان میرود توی آشپزخانه.دوست دارم بلند بلند بگویم چطور حرفای ده سال پیش من یادت نمیره سالگرد زری خانوم و روز زیر ماشین رفتن شوهر عمه یادت نمیره اما دو تا دونه قرص که هر روز صبح دارم بهت میگم یادت میره؟میخواهم بگویم اما نمیشود یعنی نمیگذارد.پای ظرفشویی ایستاده اسکاچ را با حرص به لیوان ها می سابد غر میزند .زودتر از من شروع میکند میگوید:واسه دوستات وقت داری واسه من نداری.حوصله منو هیچ وقت نداشتی حالا اگه اون دوست خل و چلت زنگ بزنه هرهر کرکر راه میندازی ده بار واسش میگی چطوری حلوا بپزه اما به من که میرسی..بعد بغض میکند همه چیزها را می اندازد گردن بابا.که زود مرد که بی صاحب شده که هیچ کس محلش نمیدهد حتی دخترش.بعد پدرش را از قبر می آورد بیرون از او می پرسد چرا شوهرش داده ،چرا دختر شده ،اصلا چرا باعث پیدایشش شده.. 

سعی میکنم آرامش کنم .میگویم خب منم مشکلات خودمو دارم بهم حق بده همیشه تو یه حال نباشم.تازه حرفی نزدم که 

عصبانی تر میشود زل میزند به چشمانم عصایش را میگیرد طرفم میگوید راس میگی کاری نکردی که بیا بگیرش منو بزن!

کیفم را بر میدارم آرام خداحافظی میکنم آنقدر آرام که لرزش صدایم را نشنود

کفش که می پوشم صدایم میزند..دوست دارم بر نگردم .همین طور بروم تا چند روز هم پیشش نیایم می پرسد :فردا میایی؟توی صدایش ترس است .ترسی که  انگار چنگال های تیزی دارد چنگ می اندازد به  یک گوشه از قلبم.میگویم :با دو تا نون داغ!می خندد..می خندم..